قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۵
*آنیا*
آنیای دست و پا چلفتی... بار ها و بار ها این حرف را با خودم تکرار کردم... عجب تصادف مضحکی... الان فقط به یک پسر علاف نیاز داشتم که به رفتارم بخندد...آه...تو این هیر و ویر دارم به چی فکر میکنم... اصلا به من چه که اون پسره چی فکر میکنه... سرم را میان دستانم گرفتم. این اتفاق باعث شده بود چند دقیقه، قتلی که باید انجام دهم را فراموش کنم... به مادر زنگ زدم:«الو مامان... بابا بهت درباره ی ماموریتم گفته؟» «سلام عزیزم... بله گفته... و امیدوارم توش موفق باشی.» «ولی من نمیتونم مامان! من نمیتونم کسی رو بکشم!» «منم برای بار اول نمیتونستم... ولی بعد میبینی به اون سختی که فکرشو میکردی نبود...» آهی کشیدم و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم. فردا ماموریتم شروع میشد و من اصلا آماده نبودم...
۱ روز بعد... صبح بلند شدم و مثل هميشه موهای صورتی ام را شانه زدم. امروز دمق هستم...بیرون رفتم و توی اتاق پذیرایی جلوی پدرم نشستم... پدر چند عکس روی میز گذاشته بود. «این ها عکسای دامیان دزموند هستند.» به عکس ها خیره شدم... آشنا به نظر میومد ولی یادم نمی آمد او را کجا دیدم... پسر جذابی بود با چشمان قهوه ای و موهای تیره... میشد از عکس گفت که قد بلندی دارد... به چهره اش خیره شدم... یعنی من میتوانستم همچین چهره ای را بُکُشم؟؟ پدر نقشه را برایم توضیح داد.... به دامیان دزموند نزدیک میشدم. اعتمادش را جلب میکردم. و بعد از بدست آوردن اطلاعات درباره ی محل زندگی پدرش او را میکشتم. نقشه ساده ای بود... ولی دل آشوبه ام هنوز ادامه داشت... پدر فرم ثبت نامم در مدرسه ای که او درونش درس میخواند را بهم داد. از امروز در آن مدرسه قرار بود درس بخوانم... لباس فرم جدیدی که پدر داده بود را پوشیدم... لباس طوسی، مشکی با دامن سفید کوتاه... کیف صورتی ام را انداختم و سوار بر دوچرخه به سمت مدرسه جدید حرکت کردم.
پارت ۵
*آنیا*
آنیای دست و پا چلفتی... بار ها و بار ها این حرف را با خودم تکرار کردم... عجب تصادف مضحکی... الان فقط به یک پسر علاف نیاز داشتم که به رفتارم بخندد...آه...تو این هیر و ویر دارم به چی فکر میکنم... اصلا به من چه که اون پسره چی فکر میکنه... سرم را میان دستانم گرفتم. این اتفاق باعث شده بود چند دقیقه، قتلی که باید انجام دهم را فراموش کنم... به مادر زنگ زدم:«الو مامان... بابا بهت درباره ی ماموریتم گفته؟» «سلام عزیزم... بله گفته... و امیدوارم توش موفق باشی.» «ولی من نمیتونم مامان! من نمیتونم کسی رو بکشم!» «منم برای بار اول نمیتونستم... ولی بعد میبینی به اون سختی که فکرشو میکردی نبود...» آهی کشیدم و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم. فردا ماموریتم شروع میشد و من اصلا آماده نبودم...
۱ روز بعد... صبح بلند شدم و مثل هميشه موهای صورتی ام را شانه زدم. امروز دمق هستم...بیرون رفتم و توی اتاق پذیرایی جلوی پدرم نشستم... پدر چند عکس روی میز گذاشته بود. «این ها عکسای دامیان دزموند هستند.» به عکس ها خیره شدم... آشنا به نظر میومد ولی یادم نمی آمد او را کجا دیدم... پسر جذابی بود با چشمان قهوه ای و موهای تیره... میشد از عکس گفت که قد بلندی دارد... به چهره اش خیره شدم... یعنی من میتوانستم همچین چهره ای را بُکُشم؟؟ پدر نقشه را برایم توضیح داد.... به دامیان دزموند نزدیک میشدم. اعتمادش را جلب میکردم. و بعد از بدست آوردن اطلاعات درباره ی محل زندگی پدرش او را میکشتم. نقشه ساده ای بود... ولی دل آشوبه ام هنوز ادامه داشت... پدر فرم ثبت نامم در مدرسه ای که او درونش درس میخواند را بهم داد. از امروز در آن مدرسه قرار بود درس بخوانم... لباس فرم جدیدی که پدر داده بود را پوشیدم... لباس طوسی، مشکی با دامن سفید کوتاه... کیف صورتی ام را انداختم و سوار بر دوچرخه به سمت مدرسه جدید حرکت کردم.
۱.۶k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.