پارت ۳۷
ویو لیا:
من هیچوقت فکرشو نمیکردم که بابام با ازدواج من و کوک مشکلی نداشته باشه و همش نگران ناراحت بودم ولی الان که بابام راضی بود خیلی خوشحال بودم سریع گوشیم رو برداشتم و به کوک پیام دادم
_جونکوککککک بابام مشکلی ندارههههه
بعد چن دقیقه کوک بهم پیام داد
+چی واقعا بیبی چه خبر خوبی پس امشب میام خواستگاری و یه کاری میکنم تو متعلق به من بشی جئون لیا
_🥺❤️
با خوشحالی رفتم و در کمدم رو باز کردم و از بین لباسایی که داشتم یکیشون رو آوردم بیرون یه سارافون خوشگل و تور دار بود و فک کنم کاملا واسه امشب مناسب بود(عکس سارافونشو میزارم) بعد هم رفتم و یه دوش کوتاه گرفتم و اومدم بیرون
موهام رو سشوار کشیدم و شونه شون زدم و کاملا صاف شدن بعد هم شروع کردم به آرایش و یه کمی کرم پودر زدم چون صورتم خودش صاف بود نیازی به کرم پودر زیادی نداشت
بعد هم یه خط چشم ساده کشیدم و یکم ریمل زدم با یه تینت لب قرمز و خوشگل
همینجوری به خودم رسیدم که اصلا نفهمیدم زمان چقدر زود گذشت نگاهی به ساعت کردم تقریبا ساعت ۸ شب بود و منم لباسام رو پوشیده بودم و کاملا حاضر بودم که یهو صدای ماشین عموم رو شنیدم وه اومدن تو حیاط عمارتمون سریع دوییدم جلو پنجره و نگاشون کردم
جونکوک با استایل دارک و مافیاییش از ماشین پیاده شد و منم واسه بار هزارم دلم واسش رفت
سریع دوییدم از پله ها رفتم پایین و پیش مامانم وایسادم اونا هم اومدن تو
_سلام عمو سلام زنعمو سلام....جونکوک
مامان و بابای کوک: سلام دخترم خوبی
جونکوک اومد پیشم و در گوشم با صدای خمار و جذابش گفت
+چطوری بیبی امشب قراره ماله خودم بشی
_خوبم ددی حالا برو اونور جلو مامان و بابای خودم و خودت تابلو بازی در نیار (آروم)
+هه تو که دیگه ماله منی
رفتیم و نشستیم و خدمتکارا واسمون قهوه آوردن
مامان و باباهامون راجب همه چی صحبت کردن و قرار شد که یه ماه دیگه باهم ازدواج کنیم و مراسم عروسی بگیریم منم وقتی فهمیدم خیلی خوشحال شدم
ساعت تقریبا ۲ شب بود و مامان و باباهامون هنوزم داشتن باهم گپ میزدن منم حوصلم سر رفته بود و بلند شدم رفتم تو حیاط عمارت که دیدم جونکوک هم آروم بلند شد و اومد دنبالم
........................
من هیچوقت فکرشو نمیکردم که بابام با ازدواج من و کوک مشکلی نداشته باشه و همش نگران ناراحت بودم ولی الان که بابام راضی بود خیلی خوشحال بودم سریع گوشیم رو برداشتم و به کوک پیام دادم
_جونکوککککک بابام مشکلی ندارههههه
بعد چن دقیقه کوک بهم پیام داد
+چی واقعا بیبی چه خبر خوبی پس امشب میام خواستگاری و یه کاری میکنم تو متعلق به من بشی جئون لیا
_🥺❤️
با خوشحالی رفتم و در کمدم رو باز کردم و از بین لباسایی که داشتم یکیشون رو آوردم بیرون یه سارافون خوشگل و تور دار بود و فک کنم کاملا واسه امشب مناسب بود(عکس سارافونشو میزارم) بعد هم رفتم و یه دوش کوتاه گرفتم و اومدم بیرون
موهام رو سشوار کشیدم و شونه شون زدم و کاملا صاف شدن بعد هم شروع کردم به آرایش و یه کمی کرم پودر زدم چون صورتم خودش صاف بود نیازی به کرم پودر زیادی نداشت
بعد هم یه خط چشم ساده کشیدم و یکم ریمل زدم با یه تینت لب قرمز و خوشگل
همینجوری به خودم رسیدم که اصلا نفهمیدم زمان چقدر زود گذشت نگاهی به ساعت کردم تقریبا ساعت ۸ شب بود و منم لباسام رو پوشیده بودم و کاملا حاضر بودم که یهو صدای ماشین عموم رو شنیدم وه اومدن تو حیاط عمارتمون سریع دوییدم جلو پنجره و نگاشون کردم
جونکوک با استایل دارک و مافیاییش از ماشین پیاده شد و منم واسه بار هزارم دلم واسش رفت
سریع دوییدم از پله ها رفتم پایین و پیش مامانم وایسادم اونا هم اومدن تو
_سلام عمو سلام زنعمو سلام....جونکوک
مامان و بابای کوک: سلام دخترم خوبی
جونکوک اومد پیشم و در گوشم با صدای خمار و جذابش گفت
+چطوری بیبی امشب قراره ماله خودم بشی
_خوبم ددی حالا برو اونور جلو مامان و بابای خودم و خودت تابلو بازی در نیار (آروم)
+هه تو که دیگه ماله منی
رفتیم و نشستیم و خدمتکارا واسمون قهوه آوردن
مامان و باباهامون راجب همه چی صحبت کردن و قرار شد که یه ماه دیگه باهم ازدواج کنیم و مراسم عروسی بگیریم منم وقتی فهمیدم خیلی خوشحال شدم
ساعت تقریبا ۲ شب بود و مامان و باباهامون هنوزم داشتن باهم گپ میزدن منم حوصلم سر رفته بود و بلند شدم رفتم تو حیاط عمارت که دیدم جونکوک هم آروم بلند شد و اومد دنبالم
........................
۱۳.۶k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.