فیک کوک ( اعتماد) پارت۸
((اسلاید دوم عمارت کوک ))
از زبان ا/ت
این چه زندگیه آخه...
یکی نیست بگه تو با این ۱۶ سال سن غلط کردی برگشتی و حرفای گنده تر از دهنت زدی..اصلا به درک من که به همین راحتیا کنار نمیکشم فقط بزار پام به بیرون از این اتاق برسه میدونم چه بلایی سرتون بیارم.
رفتم لبه پنجره بازش کردم باد سردی اومد که چتری های روی پیشونیم رو کنار زد و موهای بلندم رو پریشون
خم شدم و به پایین نگاه کردم همچین فاصله ای نداره حالا آخرش دیگه دست و پام میشکنه مگه غیر از اینه...
اگر بفهمه فرار کردم باهام چیکار میکنه ؟ نباید بترسم
آروم پام رو انداختم پایین از پنجره که دوربین جلوم توجهم رو جلب کرد پس سریع خودمو پرت کردم پایین آخ فکر کنم قطع نخاع شدم...بلند شدم نه میتونم راه برم پس قطع نخاع نشدم...به زرنگی خودم لبخند شیطونی زدم و آروم آروم قدم بر می داشتم که یکی از پشت کلاهم رو گرفت و کشید نفسم وایستاد...الان وقت نفس تنگی نبودااا باید خودمو نگه می داشتم.. برگشتم سمتش که با یه مرد هیکلی بزرگ روبه رو شدم واسه خودش یه غولی بود لعنتی
بازوم رو گرفت و بدون هیچ حرفی کشیدم به طرف دره عمارت گفتم : ولم کن با تو هستم چرا همتون کَرین مگه نمیشنوی چی میگم
از پله ها کِشون کِشون بردم بالا دره یه اتاق رو باز کرد و پرتم کرد داخلش و محکم و ترسناک گفت : خدات رو شکر کن رییس جئون نبود وگرنه سر از تنت جدا میکرد
در رو بست و رفت دهنش رو کج کردم و مثل عادت همیشگی پام رو از حرص کوبیدم زمین و موهام رو به هم ریختم اینجا بیشتر شبیه رخت شویی بود اینقدر که داغون بود حتی پنجرهای هم واسه فرار نداشت
اَه بوی وایتکس میاد آخرش بخاطر اینا هم نَمیرَم بخاطر این بود های اطرافم نفسم وایمیسته و میمیرم .
به ساعت مچیم نگاه کردم چند ساعت گذشته بود ساعت ۱۲ شب بود.. اینطوری نمیشه که آخه اینقدر به خودم غر غر کردم که نفهمیدم کی در باز شد...همون غول پیکر که مُچَم رو موقع فرار گرفت اومد داخل بلند شدم و گفتم : ها چیه ؟ چیشده بازم ؟
اصلا انگار لال میشه وقتی صدای منو میشنوه از بازوم محکم گرفت و کِشوندم بیرون ایندفعه هیچ تقلایی نکردم و دنبالش رفتم که رسیدیم به اتاق آخر راه رو در زد و آروم در رو باز کرد منو فرستاد داخل و خودش با یه تزییم در رو بست و رفت.
ایششش این مرده باید همون رییس جئون اینا باشه از پشت میزش بلند شد و اومد سمتم و گفت : شنیدم میخواستی فرار کنی
بدون ترس گفتم : آره ولی حالا که نقشم شکست خورده
با لحن تهدیدی گفتم : ولی قول میدم دفعه بعدی طوری فرار کنم که روحتون هم خبر دار نشه
بازوم رو محکم گرفت طوری که داشت خورد میشد استخون های بازوم و گفت : دختر جون هواست باشه با کی طرفی طوری میدم گم و گورت کنن که روح بابات که هیچ حتی خدا هم ازت خبری نداشته باشه
همونطور تو صورتش زل زده بودم و حس میکردم تو چشمام اشک های بی موقع جمع شدن گفتم : تو دیوونهای
بازوم رو فشار محکمی داد البته از این هیکل انتظار آروم بودن نیست
از زبان ا/ت
این چه زندگیه آخه...
یکی نیست بگه تو با این ۱۶ سال سن غلط کردی برگشتی و حرفای گنده تر از دهنت زدی..اصلا به درک من که به همین راحتیا کنار نمیکشم فقط بزار پام به بیرون از این اتاق برسه میدونم چه بلایی سرتون بیارم.
رفتم لبه پنجره بازش کردم باد سردی اومد که چتری های روی پیشونیم رو کنار زد و موهای بلندم رو پریشون
خم شدم و به پایین نگاه کردم همچین فاصله ای نداره حالا آخرش دیگه دست و پام میشکنه مگه غیر از اینه...
اگر بفهمه فرار کردم باهام چیکار میکنه ؟ نباید بترسم
آروم پام رو انداختم پایین از پنجره که دوربین جلوم توجهم رو جلب کرد پس سریع خودمو پرت کردم پایین آخ فکر کنم قطع نخاع شدم...بلند شدم نه میتونم راه برم پس قطع نخاع نشدم...به زرنگی خودم لبخند شیطونی زدم و آروم آروم قدم بر می داشتم که یکی از پشت کلاهم رو گرفت و کشید نفسم وایستاد...الان وقت نفس تنگی نبودااا باید خودمو نگه می داشتم.. برگشتم سمتش که با یه مرد هیکلی بزرگ روبه رو شدم واسه خودش یه غولی بود لعنتی
بازوم رو گرفت و بدون هیچ حرفی کشیدم به طرف دره عمارت گفتم : ولم کن با تو هستم چرا همتون کَرین مگه نمیشنوی چی میگم
از پله ها کِشون کِشون بردم بالا دره یه اتاق رو باز کرد و پرتم کرد داخلش و محکم و ترسناک گفت : خدات رو شکر کن رییس جئون نبود وگرنه سر از تنت جدا میکرد
در رو بست و رفت دهنش رو کج کردم و مثل عادت همیشگی پام رو از حرص کوبیدم زمین و موهام رو به هم ریختم اینجا بیشتر شبیه رخت شویی بود اینقدر که داغون بود حتی پنجرهای هم واسه فرار نداشت
اَه بوی وایتکس میاد آخرش بخاطر اینا هم نَمیرَم بخاطر این بود های اطرافم نفسم وایمیسته و میمیرم .
به ساعت مچیم نگاه کردم چند ساعت گذشته بود ساعت ۱۲ شب بود.. اینطوری نمیشه که آخه اینقدر به خودم غر غر کردم که نفهمیدم کی در باز شد...همون غول پیکر که مُچَم رو موقع فرار گرفت اومد داخل بلند شدم و گفتم : ها چیه ؟ چیشده بازم ؟
اصلا انگار لال میشه وقتی صدای منو میشنوه از بازوم محکم گرفت و کِشوندم بیرون ایندفعه هیچ تقلایی نکردم و دنبالش رفتم که رسیدیم به اتاق آخر راه رو در زد و آروم در رو باز کرد منو فرستاد داخل و خودش با یه تزییم در رو بست و رفت.
ایششش این مرده باید همون رییس جئون اینا باشه از پشت میزش بلند شد و اومد سمتم و گفت : شنیدم میخواستی فرار کنی
بدون ترس گفتم : آره ولی حالا که نقشم شکست خورده
با لحن تهدیدی گفتم : ولی قول میدم دفعه بعدی طوری فرار کنم که روحتون هم خبر دار نشه
بازوم رو محکم گرفت طوری که داشت خورد میشد استخون های بازوم و گفت : دختر جون هواست باشه با کی طرفی طوری میدم گم و گورت کنن که روح بابات که هیچ حتی خدا هم ازت خبری نداشته باشه
همونطور تو صورتش زل زده بودم و حس میکردم تو چشمام اشک های بی موقع جمع شدن گفتم : تو دیوونهای
بازوم رو فشار محکمی داد البته از این هیکل انتظار آروم بودن نیست
۱۱۱.۸k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.