گردنبند خونین پارت ۴✨️✨️
ویو خونه جسی:
تقریبا نیمه شب شده بود ولی خبری از جسی نبود. بعد از چند ساعت صبر گیلبرت تموم شده بود و به لونا گفت: دخترم، من میرم دنبال مادرت، همینجا بمون و جایی نرو باشه؟
لونا: باشه
گیلبرت از خونه بیرون رفت.
ویو گیلبرت :
رفتم دنبال جسی. اخه اون دختر کجاس؟؟ تاحالا انقدر دیر نکرده بود!
همانطور که داشت دور و بر قصر میگشت تا بتواند دخترش رو پیدا کند، ناگهان با یک جسد مواجه شد. اره اون جسد جسی بود. سربازا بعد از اینکه مبکه او را کشت، جسدش را در بیرون قلعه انداختن. گیلبرت زمانی که ان صحنه را دید در شو ک بزرگی فرو رفت. تازگیا شنیده بود که دخترانی که خدمتکار ملکه مری هستند، قتل علم میشندن ، ولی او و جسی بیخیال بودند و توجهی نمیکردند. گیلبرت که بسیار غمگین و عصبانی بود به سمت خانه راه افتاد . تمام راه را داشت گریه میکرد، اما زمانی که به خانه رسید انگار که نگار گریه کرده بود. لونا زمانی که پدر بزرگش را دید به سمت او رفت و گفت: پدربزرگ، مامان کجاست؟ چرا همرات نیست؟
گیلبرت با صدایی گرفته گفت: لونا، متاسفم اما مادرت مرده!
زمانی که لونا این را شنید در شوک فرو رفت و بعد از چند ثانیه به گریه افتاد. همان موقع گیلبرت ان را بغل کرد و باهم دیگه گریه کردند.
.
.
.
.
.
.
پایان این پارت .
این یکی غمگین بود ولی داستان اصلی از پارت بعد شروع میشه منتظر باشید .👋👋
تقریبا نیمه شب شده بود ولی خبری از جسی نبود. بعد از چند ساعت صبر گیلبرت تموم شده بود و به لونا گفت: دخترم، من میرم دنبال مادرت، همینجا بمون و جایی نرو باشه؟
لونا: باشه
گیلبرت از خونه بیرون رفت.
ویو گیلبرت :
رفتم دنبال جسی. اخه اون دختر کجاس؟؟ تاحالا انقدر دیر نکرده بود!
همانطور که داشت دور و بر قصر میگشت تا بتواند دخترش رو پیدا کند، ناگهان با یک جسد مواجه شد. اره اون جسد جسی بود. سربازا بعد از اینکه مبکه او را کشت، جسدش را در بیرون قلعه انداختن. گیلبرت زمانی که ان صحنه را دید در شو ک بزرگی فرو رفت. تازگیا شنیده بود که دخترانی که خدمتکار ملکه مری هستند، قتل علم میشندن ، ولی او و جسی بیخیال بودند و توجهی نمیکردند. گیلبرت که بسیار غمگین و عصبانی بود به سمت خانه راه افتاد . تمام راه را داشت گریه میکرد، اما زمانی که به خانه رسید انگار که نگار گریه کرده بود. لونا زمانی که پدر بزرگش را دید به سمت او رفت و گفت: پدربزرگ، مامان کجاست؟ چرا همرات نیست؟
گیلبرت با صدایی گرفته گفت: لونا، متاسفم اما مادرت مرده!
زمانی که لونا این را شنید در شوک فرو رفت و بعد از چند ثانیه به گریه افتاد. همان موقع گیلبرت ان را بغل کرد و باهم دیگه گریه کردند.
.
.
.
.
.
.
پایان این پارت .
این یکی غمگین بود ولی داستان اصلی از پارت بعد شروع میشه منتظر باشید .👋👋
۱.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.