۱۵
ناگهان با صدای زنگ خوردن موبایلم به خودم اومدم . مامان سان جی بود .
بله ؟
√ سلام دخترم خوبی ؟
مامان سان جی همیشه با من خوب رفتار میکرد ، انگار دختر خودش بودم .
سلام مامان ، بله ممنون ، جانم کاری دارید ؟
بعد از مکثی کوتاه جواب میدهد .
√ نه عزیزم فقط میخواستم حالت رو بپرسم .
لبخندی میزنم .
باشه مامان جونم ، خداحافظ .
√ خداحافظ عزیزم ، مراقب خودت باش
گوشی را قطع میکنم و روی تخت پرتاب میکنم .
چی میشد اگه پدر و مادر واقعیم هم اینجوری بودند ؟ ترکم نمیکردند .
همیشه سعی میکردم خودم رو از این موضوعات دور کنم ، اما نمیتونستم .
مامان واقعیم که هیچوقت بهم اهمیت نمیداد و سرش با تشریفات و تجملات گرم بود. ، پدرم هم اصلا نمیخواست من به دنیا بیام و کلا با تجارت مشغول بود .
نمیدونم چجوری ۱۱ سال اون ها رو تحمل کردم .
الان ۸ سال از اون موقع ها میگذره ، اما من هنوز هم فکر میکنم اگه میشناختنشون شاید ازشون خوشم می اومد ؟ اگه کمی بهم اهمیت میدادند شاید الان خانواده ی خوشحالی بودیم ؟
نفس عمیقی میکشم و موهام رو از روی صورتم کنار میزنم .
خب برای امشب چی بپوشم ؟
به سمت کمدم میروم .
لباسی خاکستری رنگ و آستین بلند را از توی کمد بیرون می آورم . از لباس های باز خوشم نمیآمد .
در اینه به خودم نگاهی میکنم و لبخندی میزنم . بهم می آمد .
لباس را روی تخت گذاشتم ، هنوز برای آمده شدن زود بود .
پس با کتاب خوندن خودم رو مشغول کردم .
چند ساعت بعد :
از روی مبل بلند میشوم . کی خوابم برده بود ؟
ساعت چند بود ؟ اوه ! زمان زیادی گذاشته بود . باید آماده میشدم . ساعت ۷ باید اونجا میبودم .
لباس را بر تن میکنم و کیف و کفشی هم رنگش میپوشم .
موهام رو روی شونه هام باز گذاشتم .
توی آینه نگاهی به خودم کردم . لبخندی زدم ، خوشگل شده بودم .
سوییچ ماشین رو برداشتم و از خونه خارج شدم .
بعد از مدتی به مقصد رسیدم . مهمونی توی باغ بزرگی برگذار میشد .
خودم رو به افراد جلوی در معرفی کردم و وارد شدم .
باغ سبز و پر درختی بود .
میز های متعددی پشت سر هم چیده شده بودند ، که افراد دور آن ها صحبت میکردند و یا نوشیدنی میخوردن .
احساس میکردم به اینجا تعلق ندارم .
چشمانم را توی محیط چرخوندم تا کیم رو پیدا کنم اما نبود .
که با .....
ببینید چه ادمین پر کاری شدم ؟ 🥺😔 هم این رو مینویسم هم تکپارتی .✨🙃
لایک و کامنت یادتون نره قشنگام 💜
بله ؟
√ سلام دخترم خوبی ؟
مامان سان جی همیشه با من خوب رفتار میکرد ، انگار دختر خودش بودم .
سلام مامان ، بله ممنون ، جانم کاری دارید ؟
بعد از مکثی کوتاه جواب میدهد .
√ نه عزیزم فقط میخواستم حالت رو بپرسم .
لبخندی میزنم .
باشه مامان جونم ، خداحافظ .
√ خداحافظ عزیزم ، مراقب خودت باش
گوشی را قطع میکنم و روی تخت پرتاب میکنم .
چی میشد اگه پدر و مادر واقعیم هم اینجوری بودند ؟ ترکم نمیکردند .
همیشه سعی میکردم خودم رو از این موضوعات دور کنم ، اما نمیتونستم .
مامان واقعیم که هیچوقت بهم اهمیت نمیداد و سرش با تشریفات و تجملات گرم بود. ، پدرم هم اصلا نمیخواست من به دنیا بیام و کلا با تجارت مشغول بود .
نمیدونم چجوری ۱۱ سال اون ها رو تحمل کردم .
الان ۸ سال از اون موقع ها میگذره ، اما من هنوز هم فکر میکنم اگه میشناختنشون شاید ازشون خوشم می اومد ؟ اگه کمی بهم اهمیت میدادند شاید الان خانواده ی خوشحالی بودیم ؟
نفس عمیقی میکشم و موهام رو از روی صورتم کنار میزنم .
خب برای امشب چی بپوشم ؟
به سمت کمدم میروم .
لباسی خاکستری رنگ و آستین بلند را از توی کمد بیرون می آورم . از لباس های باز خوشم نمیآمد .
در اینه به خودم نگاهی میکنم و لبخندی میزنم . بهم می آمد .
لباس را روی تخت گذاشتم ، هنوز برای آمده شدن زود بود .
پس با کتاب خوندن خودم رو مشغول کردم .
چند ساعت بعد :
از روی مبل بلند میشوم . کی خوابم برده بود ؟
ساعت چند بود ؟ اوه ! زمان زیادی گذاشته بود . باید آماده میشدم . ساعت ۷ باید اونجا میبودم .
لباس را بر تن میکنم و کیف و کفشی هم رنگش میپوشم .
موهام رو روی شونه هام باز گذاشتم .
توی آینه نگاهی به خودم کردم . لبخندی زدم ، خوشگل شده بودم .
سوییچ ماشین رو برداشتم و از خونه خارج شدم .
بعد از مدتی به مقصد رسیدم . مهمونی توی باغ بزرگی برگذار میشد .
خودم رو به افراد جلوی در معرفی کردم و وارد شدم .
باغ سبز و پر درختی بود .
میز های متعددی پشت سر هم چیده شده بودند ، که افراد دور آن ها صحبت میکردند و یا نوشیدنی میخوردن .
احساس میکردم به اینجا تعلق ندارم .
چشمانم را توی محیط چرخوندم تا کیم رو پیدا کنم اما نبود .
که با .....
ببینید چه ادمین پر کاری شدم ؟ 🥺😔 هم این رو مینویسم هم تکپارتی .✨🙃
لایک و کامنت یادتون نره قشنگام 💜
۴.۵k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.