فیک کوک ( عشق و نفرت) پارت ۲۳
از زبان ا/ت
جونگ کوک اصلا حواسش بهم نبود وایستادم و افتادم روی پاهام گفت : چیشد ا/ت گفتم : فکر کنم بخیه زخمم باز شده به لباسم نگاه کرد که خونی بود براید استایل بغلم کرد و بردم به اتاقم روی تختم گذاشتم چشمام سیاهی رفت و بسته شد دیگه ویزی یادم نیست
( یک ساعت بعد)
از زبان ا/ت
چشمام رو که باز کردم لباسام خونی نبودن یعنی کی عوضش کرده نکنه...وای نه یعنی جونگ کوک عوضشون کرده خواستم بلند بشم که یه سرم به دستم وصل بود آروم درش آوردم رفتم تا دره اتاق رو باز کنم اما قفل بود دستگیره رو هی میکشیدم ولی باز نمیشد
یکی اومد پشته در رو گفت : الکی خودتو خسته نکن قفله ، عوضی جونگ کوک بود گفتم : هی عوضی در رو باز کن با دست و پام میکوبیدم به در گفت : ا/ت با این کار به خودت صدمه میزنی
گفتم : باز کن زودباش گفت : نمیکنم
نشست پشته در منم نشستم پشته در از نا امیدی داشتم گریه میکردم گفت : همیشه فرار میکنی حتی موقعی که اولین بار هم اومده بودی فرار میکردی یادته گفتم : خب اون موقع از ترس اینکه بلایی سرم بیاری فرار میکردم اما الان....جونم مهم نیست فقط میخوام برم و نبینمت
گفت : واقعاً ازم متنفری ، خندید و با بغضی که نمیزاشت حرف بزنه گفت : خب.....خب منم آدمم.... برای اولین بار عاشق شدم
گفتم : باورت میشه منم واسه اولین بار عاشقه تو شدم.....تو رو برای اولین بار بوسیدم...اما..چرا چرا تو بودی اون فرد
گفت : کاش میشد توی یه دنیای دیگه توی یه شرایط دیگه همو میدیدیم شاید اون موقع مثل همه زوج ها میتونستیم زندگی کنیم
گفتم : من....هنوزم عاشقتم اما یه عشق و نفرتی از تو توی وجودم هست که نمیتونم مهارش کنم متاسفم که نمیتونم همونی باشم که میخوای
گفت : من... واقعاً عاشقتم میگی با دلم چیکار کنم گفتم : نمیتونی کاری کنی
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
در بازم قفله دیگه هیچ اعصابی برام نمونده بلند داد زدم و در رو کوبیدم ولی کسی نبود همه جا رو به هم ریختم دستام و کردم توی موهام و نشستم دیگه واقعا دارم دیوونه میشم.....
جونگ کوک اصلا حواسش بهم نبود وایستادم و افتادم روی پاهام گفت : چیشد ا/ت گفتم : فکر کنم بخیه زخمم باز شده به لباسم نگاه کرد که خونی بود براید استایل بغلم کرد و بردم به اتاقم روی تختم گذاشتم چشمام سیاهی رفت و بسته شد دیگه ویزی یادم نیست
( یک ساعت بعد)
از زبان ا/ت
چشمام رو که باز کردم لباسام خونی نبودن یعنی کی عوضش کرده نکنه...وای نه یعنی جونگ کوک عوضشون کرده خواستم بلند بشم که یه سرم به دستم وصل بود آروم درش آوردم رفتم تا دره اتاق رو باز کنم اما قفل بود دستگیره رو هی میکشیدم ولی باز نمیشد
یکی اومد پشته در رو گفت : الکی خودتو خسته نکن قفله ، عوضی جونگ کوک بود گفتم : هی عوضی در رو باز کن با دست و پام میکوبیدم به در گفت : ا/ت با این کار به خودت صدمه میزنی
گفتم : باز کن زودباش گفت : نمیکنم
نشست پشته در منم نشستم پشته در از نا امیدی داشتم گریه میکردم گفت : همیشه فرار میکنی حتی موقعی که اولین بار هم اومده بودی فرار میکردی یادته گفتم : خب اون موقع از ترس اینکه بلایی سرم بیاری فرار میکردم اما الان....جونم مهم نیست فقط میخوام برم و نبینمت
گفت : واقعاً ازم متنفری ، خندید و با بغضی که نمیزاشت حرف بزنه گفت : خب.....خب منم آدمم.... برای اولین بار عاشق شدم
گفتم : باورت میشه منم واسه اولین بار عاشقه تو شدم.....تو رو برای اولین بار بوسیدم...اما..چرا چرا تو بودی اون فرد
گفت : کاش میشد توی یه دنیای دیگه توی یه شرایط دیگه همو میدیدیم شاید اون موقع مثل همه زوج ها میتونستیم زندگی کنیم
گفتم : من....هنوزم عاشقتم اما یه عشق و نفرتی از تو توی وجودم هست که نمیتونم مهارش کنم متاسفم که نمیتونم همونی باشم که میخوای
گفت : من... واقعاً عاشقتم میگی با دلم چیکار کنم گفتم : نمیتونی کاری کنی
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
در بازم قفله دیگه هیچ اعصابی برام نمونده بلند داد زدم و در رو کوبیدم ولی کسی نبود همه جا رو به هم ریختم دستام و کردم توی موهام و نشستم دیگه واقعا دارم دیوونه میشم.....
۱۲۳.۸k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.