عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 31
از قصر شرقی خارج شدیم و به طرف قصر غربی رفتیم که اتاق چای خوری بود وارد کاخ شدیم و یکی از خدمتکارا ما رو تا اتاق راه نمایی کرد! قبل از ورود به قصر یه نفس عمیق کشیدم آروم در زدم که با صدای ملکه وارد اتاق شدیم!
حس خیلی بدی بود! تمام بانوان دربار داخل اتاق بودن و زل زده بودن به من! ملکه لبخندی زد اشاره کرد که برم کنارشون بنشینم! وقتی کنارشون نشستم نگاه ها روم بدتر شد!
ملکه: خب همینطور طور که میدونین فردا مراسم عروسی هست! و ملکه مادر قرار امشب تشریف بیارن! نمیخوام کوچک ترین بی نظمی بی احترامی و بی شعوری از تک تک شما بیبنم حتی دختر های خودم! ات لیاقت مقامی که داره رو داره! و اینکه قرار نیست از مقامی که داره کناره گیری کنه! قطعا بدونین اگر مشکلی بود خودم اجازه نمیدادم پاشو توی قصر بزاره چه برسه به اینکه یه روزی قراره ملکه این خاک و آب بشه! پس دهنتون رو ببندین و از حدتون بیشتر نرین!
ملکه واقعا آدم خیلی جدی بود! جوری خیلی راحت میتونست قلب یه انسان پاکرو بشکونه!
لیوان چای رو برداشتم با اینکه حتی با نگاه کردن بهش هم حالم بد میشد ولی خب بخاطر اینکه بی احترامی نشه مجبور بودم بخورم! یه قلوب به زور خوردم که همسر جان یکی از برادر های تهیونگ گفت
(اسمش آماندا هست)
آماندا:خب بانو ات خودتون میدونین دیگه باید خیلی سریع برای پادشاه ولیعهد بیارین!
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد! احساس بدی دارم اون آزمایش ها باعث شده اینجوری بشم! خودم حفظ کردم و جواب دادم
_خب راستش.....
ملکه:آماندا بهتره دخالت نکنی این موضوع به تو ربطی نداره!
آماندا:ببخشید
این ۳۰ دقیقه کوفتی مثل ۳۰ سال بود! ولی خب هر طور که بود تموم شد!
از اتاق خارج شدم ساعت ۶ بود! باید میرفتم پیشه ته!......
در اتاق مطالعه رو زدم
+بیا تو!
وارد شدم!
_سلام(لبخند فیک)
+سلام پرنسسم خوش اومدی!(مهربون)
_(خنده )
+چریونگ ممنون میشم مارو تنها بزاری!
¥بله سرورم!( خارج شد و در اتاق و بست)
ویو تهیونگ
قشنگ مشخص بود حال ات خیلی خرابه! باید بدونم چی شده! چریونگ که از اتاق خارج شد از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرف ات با هر قدمی که برمیداشتم ات یه قدم عقب میرفت!
که بلخره با دیوار برخورد کرد! دستم هامو دورش حصار کردم و آروم سرم رو بردنم تو گردنش!
+اممممم بیبی دلم برات تنگ شده بود!(بم و هات)
برآید استایل بغلش کردم و نشستم رو صندلی و ات رو پاهام گذاشتم!
که خودشو توی بغلم مچاله کرد! چون لباس پف داشت الان رون های سفید پاش معلوم بود! یه دستم و رو کمرم گذاشتم و یه دستم نوازش وار توی موهاش میکشیدم کمی گذشت و شروع کرد به گریه کردن!
+بیب! چیشده داری خودتو اینجوری نابود میکنی!؟ که الکی ناراحتیو با لبخند میپوشونی! هرکی نفهمه من که میدونم!
گلیلیگیلی 🍪🤎
اسلاید ۲ ات
ᴘᴀʀᴛ 31
از قصر شرقی خارج شدیم و به طرف قصر غربی رفتیم که اتاق چای خوری بود وارد کاخ شدیم و یکی از خدمتکارا ما رو تا اتاق راه نمایی کرد! قبل از ورود به قصر یه نفس عمیق کشیدم آروم در زدم که با صدای ملکه وارد اتاق شدیم!
حس خیلی بدی بود! تمام بانوان دربار داخل اتاق بودن و زل زده بودن به من! ملکه لبخندی زد اشاره کرد که برم کنارشون بنشینم! وقتی کنارشون نشستم نگاه ها روم بدتر شد!
ملکه: خب همینطور طور که میدونین فردا مراسم عروسی هست! و ملکه مادر قرار امشب تشریف بیارن! نمیخوام کوچک ترین بی نظمی بی احترامی و بی شعوری از تک تک شما بیبنم حتی دختر های خودم! ات لیاقت مقامی که داره رو داره! و اینکه قرار نیست از مقامی که داره کناره گیری کنه! قطعا بدونین اگر مشکلی بود خودم اجازه نمیدادم پاشو توی قصر بزاره چه برسه به اینکه یه روزی قراره ملکه این خاک و آب بشه! پس دهنتون رو ببندین و از حدتون بیشتر نرین!
ملکه واقعا آدم خیلی جدی بود! جوری خیلی راحت میتونست قلب یه انسان پاکرو بشکونه!
لیوان چای رو برداشتم با اینکه حتی با نگاه کردن بهش هم حالم بد میشد ولی خب بخاطر اینکه بی احترامی نشه مجبور بودم بخورم! یه قلوب به زور خوردم که همسر جان یکی از برادر های تهیونگ گفت
(اسمش آماندا هست)
آماندا:خب بانو ات خودتون میدونین دیگه باید خیلی سریع برای پادشاه ولیعهد بیارین!
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد! احساس بدی دارم اون آزمایش ها باعث شده اینجوری بشم! خودم حفظ کردم و جواب دادم
_خب راستش.....
ملکه:آماندا بهتره دخالت نکنی این موضوع به تو ربطی نداره!
آماندا:ببخشید
این ۳۰ دقیقه کوفتی مثل ۳۰ سال بود! ولی خب هر طور که بود تموم شد!
از اتاق خارج شدم ساعت ۶ بود! باید میرفتم پیشه ته!......
در اتاق مطالعه رو زدم
+بیا تو!
وارد شدم!
_سلام(لبخند فیک)
+سلام پرنسسم خوش اومدی!(مهربون)
_(خنده )
+چریونگ ممنون میشم مارو تنها بزاری!
¥بله سرورم!( خارج شد و در اتاق و بست)
ویو تهیونگ
قشنگ مشخص بود حال ات خیلی خرابه! باید بدونم چی شده! چریونگ که از اتاق خارج شد از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرف ات با هر قدمی که برمیداشتم ات یه قدم عقب میرفت!
که بلخره با دیوار برخورد کرد! دستم هامو دورش حصار کردم و آروم سرم رو بردنم تو گردنش!
+اممممم بیبی دلم برات تنگ شده بود!(بم و هات)
برآید استایل بغلش کردم و نشستم رو صندلی و ات رو پاهام گذاشتم!
که خودشو توی بغلم مچاله کرد! چون لباس پف داشت الان رون های سفید پاش معلوم بود! یه دستم و رو کمرم گذاشتم و یه دستم نوازش وار توی موهاش میکشیدم کمی گذشت و شروع کرد به گریه کردن!
+بیب! چیشده داری خودتو اینجوری نابود میکنی!؟ که الکی ناراحتیو با لبخند میپوشونی! هرکی نفهمه من که میدونم!
گلیلیگیلی 🍪🤎
اسلاید ۲ ات
۲.۰k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.