عشقی که با قهوه آغاز شد چهار پارتی
مین هو : چند روز بود که رفته بودم مسافرت درسی و از خانوادم دور بودم واقعا دلتنگشون شده بودم امروز تصمیم گرفتم برم خونه چون تولد داداشم بود همینطور سوپرایزشون کنم
من لی مین هو هستم دانشجوی رشته جراحی عمومی دانشگاه یانسه سئول خانوادم در یک شهر دیگه زندگی میکردند امروز روز آخر این ترم بود برای همین تصمیم گرفتم امروز بعد از دانشگاه برم به خونه یک سر به اهالی خونه بزنم مخصوصا تولد برادرم جین هم بود لباسام رو پوشیدم و به سمت دانشگاه رفتم داخل دانشگاه اول رفتم مغازه تا برای خودم یک چیزی بگیرم بخورم بعد برم سر کلاس که وقتی وارد مغازه شدم و رفتم یک چیزی رو بردارم بدون اینکه سرم رو بالا کنم اطراف رو نگاه کنم همینجوری راه میرفتم و قفسه خوراکی هارو میدیذم که با سر به یکی برخورد کردم که قهوه دستش بود و تمام قهوش ریخت روی زمین و خودش سریع سرم رو بلند کردم و ازش معذرت خواهی کردم اوف آخه اینم شد شانس چرا باید روز آخر همچین اتفاقی بیفته
نامجون: امروز روز آخر دانشگاه بود و میخواستم بعدش برم یکی از دوستام رو توی یک شهر دیگه ببینم رفتم برای خودم قهوه خریدم و داشتم میرفتم که با یک دختر برخورد کردم و تمام قهوه ها ریخت روی خودم و زمین سر دختر پایین بود وقتی سرش رو بالا کرد من چهره زیبایش رو دیدم اون ازم معذرت خواهی کرد و رفت
مین هو: بالاخره کلاس آخر هم تموم شد من از شب قبل چمدونم رو بسته بودم چون دقیقا یک ساعت بعد از کلاس پرواز داشتم با سرعت رفتم خونه و وسایلمو برداشتم وبه سمت فرودگاه رفتم یک ساعت منتظر شدم تا بالاخره هواپیما اومد و ما حرکت کردیم پروازش حدود ۳ ساعت طول میکشید و من ساعت دو ظهر میرسیدم خونه
نامجون: وقتی کلاس تموم شد چمدونم رو از خونه برداشتم و رفتم فرودگاه و سوار هواپیما شدم و رفتم
سه ساعت بعد
مین هو : بالاخره رسیدیم چمدونامو تحویل گرفتم و به سمت خونه رفتم توی کوچه خونه بودم که احساس کردم یک داره دنبالم میکنه سرعتمو بیشتر مردم اما باز هم داشت میومد جرئت نداشتم پشتمو نگاه کنم برای همین وقتی رسیدم خونه سریع در زدم و رفتم داخل خواستم در رو ببندم اما یک پا اومد لای در واقعا ترسیدم در رو محکم فشار دادم تا اینکه اون داد کشید گفت ..
امیدوارم خوشتون اومده باشه
من لی مین هو هستم دانشجوی رشته جراحی عمومی دانشگاه یانسه سئول خانوادم در یک شهر دیگه زندگی میکردند امروز روز آخر این ترم بود برای همین تصمیم گرفتم امروز بعد از دانشگاه برم به خونه یک سر به اهالی خونه بزنم مخصوصا تولد برادرم جین هم بود لباسام رو پوشیدم و به سمت دانشگاه رفتم داخل دانشگاه اول رفتم مغازه تا برای خودم یک چیزی بگیرم بخورم بعد برم سر کلاس که وقتی وارد مغازه شدم و رفتم یک چیزی رو بردارم بدون اینکه سرم رو بالا کنم اطراف رو نگاه کنم همینجوری راه میرفتم و قفسه خوراکی هارو میدیذم که با سر به یکی برخورد کردم که قهوه دستش بود و تمام قهوش ریخت روی زمین و خودش سریع سرم رو بلند کردم و ازش معذرت خواهی کردم اوف آخه اینم شد شانس چرا باید روز آخر همچین اتفاقی بیفته
نامجون: امروز روز آخر دانشگاه بود و میخواستم بعدش برم یکی از دوستام رو توی یک شهر دیگه ببینم رفتم برای خودم قهوه خریدم و داشتم میرفتم که با یک دختر برخورد کردم و تمام قهوه ها ریخت روی خودم و زمین سر دختر پایین بود وقتی سرش رو بالا کرد من چهره زیبایش رو دیدم اون ازم معذرت خواهی کرد و رفت
مین هو: بالاخره کلاس آخر هم تموم شد من از شب قبل چمدونم رو بسته بودم چون دقیقا یک ساعت بعد از کلاس پرواز داشتم با سرعت رفتم خونه و وسایلمو برداشتم وبه سمت فرودگاه رفتم یک ساعت منتظر شدم تا بالاخره هواپیما اومد و ما حرکت کردیم پروازش حدود ۳ ساعت طول میکشید و من ساعت دو ظهر میرسیدم خونه
نامجون: وقتی کلاس تموم شد چمدونم رو از خونه برداشتم و رفتم فرودگاه و سوار هواپیما شدم و رفتم
سه ساعت بعد
مین هو : بالاخره رسیدیم چمدونامو تحویل گرفتم و به سمت خونه رفتم توی کوچه خونه بودم که احساس کردم یک داره دنبالم میکنه سرعتمو بیشتر مردم اما باز هم داشت میومد جرئت نداشتم پشتمو نگاه کنم برای همین وقتی رسیدم خونه سریع در زدم و رفتم داخل خواستم در رو ببندم اما یک پا اومد لای در واقعا ترسیدم در رو محکم فشار دادم تا اینکه اون داد کشید گفت ..
امیدوارم خوشتون اومده باشه
۴.۷k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.