راز جنایت 6
هنری کینگستون:«ویکتور این چه وضعشه تو و هاکان هعی به هم میپرید؟!»
ویکتور با یک حالت شیطانی و مرموز گفت:«ها پدر؟ من با اون لاشخور عوضی هیچ کاری ندارم!»
هنری کینگستون:«به هرحال آروم باشید!درضمن مهمونی و ایده هات اوکی هستن فقط اینکه خودتم حتما باید حضور داشته باشی توی هردوتا چه اونی که برای مقامات آمریکا میگیریم و چه اونی که برای مقام های نیویورک میگیریم!»
اخم کردم و گفتم:«باشه در هر صورت اونجا میبینمتون!»
با قدم های تند به سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم و به سمت نیویورک و خونه ی خودم راه افتادم.
داستان از زبان آرتمیس:
دیگه کم کم از نیمه های شب گذشته بود و باید برمیگشتم اما تاکسی و پیاده رفتن این موقع جایز نبود!
رئیس پلیس:«خوب همگی مرخصید میتونید برید.»
مارگارت کتشو پوشید و وسایلش رو هم مثل من جمع کرد و منم کتمو پوشیدم. که
مارگارت گفت:«آرتی اینموقع شب خطرناکه میای با هم بریم؟!»
گفتم:«نه لزومی نیست به هرحال خودم قدرتای فیزیکی بالایی دارم.»
مارگارت:«اوکی هرجور خودت میدونی! اگه مامانم حالش خوب بود قطعا ولت نمیکردم ببخشید پس خداحافظ.»
دیدم که مارگارت سمت در رفت و خارج شد. خودمم مدارکمو برداشتم و رفتم بیرون.
همه جا تاریک و سیاه بود حتی یه نور روشن هم نبود...توی نیویورک همچین چیزی خیلی عجیب غریب بود.حتما بخاطر حادثه ی خون آشاما همه رفته بودن داخل خونه هاشون. داشتم آروم پیاده میرفتم که حس کردم یه نفر داره تعقیبم میکنه. یه لحظه رومو به بهونه ی اینکه راهو ببینم و تشخیص بدم برگردوندم تا بتونم اونارو ببینم که دیدم 4 نفرن که چشماشون قرمز براقه و مستن و تابلوئه خون آشامن!
از ترس یه لحظه خشکم زد.بعدش وانیمود کردم اونارو ندیدم و تند تر به راهم ادامه دادم ولی اونا هم با سرعت بیشتر دنبالم میومدن!اگه افسانه ها حقیقت داشته باشه و اونا نیروی زیادی داشته باشن کارم ساختست!
نمیتونستم ریسک کنم و برگردم تا چند تا لگد بهشون بزنم.همینجوری سرم پایین بود و تند تند راه میرفتم که متوجه شدم چشمای آبیم براق شدن و دارم گریه میکنم سریع دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم نور چشمامو که خیلی تابلو بودن مخفی کنم.
که دیدم یکی از خون آشاما با حالت مستی اومد سمتم و منو چرخوند سمت خودش...دیگه داشتم سکته رو میزدم.
اون دندون های نیششو فرو کرد توی گردنم که من جیغ کشیدم و سپس بیهوش شدم*
ویکتور با یک حالت شیطانی و مرموز گفت:«ها پدر؟ من با اون لاشخور عوضی هیچ کاری ندارم!»
هنری کینگستون:«به هرحال آروم باشید!درضمن مهمونی و ایده هات اوکی هستن فقط اینکه خودتم حتما باید حضور داشته باشی توی هردوتا چه اونی که برای مقامات آمریکا میگیریم و چه اونی که برای مقام های نیویورک میگیریم!»
اخم کردم و گفتم:«باشه در هر صورت اونجا میبینمتون!»
با قدم های تند به سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم و به سمت نیویورک و خونه ی خودم راه افتادم.
داستان از زبان آرتمیس:
دیگه کم کم از نیمه های شب گذشته بود و باید برمیگشتم اما تاکسی و پیاده رفتن این موقع جایز نبود!
رئیس پلیس:«خوب همگی مرخصید میتونید برید.»
مارگارت کتشو پوشید و وسایلش رو هم مثل من جمع کرد و منم کتمو پوشیدم. که
مارگارت گفت:«آرتی اینموقع شب خطرناکه میای با هم بریم؟!»
گفتم:«نه لزومی نیست به هرحال خودم قدرتای فیزیکی بالایی دارم.»
مارگارت:«اوکی هرجور خودت میدونی! اگه مامانم حالش خوب بود قطعا ولت نمیکردم ببخشید پس خداحافظ.»
دیدم که مارگارت سمت در رفت و خارج شد. خودمم مدارکمو برداشتم و رفتم بیرون.
همه جا تاریک و سیاه بود حتی یه نور روشن هم نبود...توی نیویورک همچین چیزی خیلی عجیب غریب بود.حتما بخاطر حادثه ی خون آشاما همه رفته بودن داخل خونه هاشون. داشتم آروم پیاده میرفتم که حس کردم یه نفر داره تعقیبم میکنه. یه لحظه رومو به بهونه ی اینکه راهو ببینم و تشخیص بدم برگردوندم تا بتونم اونارو ببینم که دیدم 4 نفرن که چشماشون قرمز براقه و مستن و تابلوئه خون آشامن!
از ترس یه لحظه خشکم زد.بعدش وانیمود کردم اونارو ندیدم و تند تر به راهم ادامه دادم ولی اونا هم با سرعت بیشتر دنبالم میومدن!اگه افسانه ها حقیقت داشته باشه و اونا نیروی زیادی داشته باشن کارم ساختست!
نمیتونستم ریسک کنم و برگردم تا چند تا لگد بهشون بزنم.همینجوری سرم پایین بود و تند تند راه میرفتم که متوجه شدم چشمای آبیم براق شدن و دارم گریه میکنم سریع دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم نور چشمامو که خیلی تابلو بودن مخفی کنم.
که دیدم یکی از خون آشاما با حالت مستی اومد سمتم و منو چرخوند سمت خودش...دیگه داشتم سکته رو میزدم.
اون دندون های نیششو فرو کرد توی گردنم که من جیغ کشیدم و سپس بیهوش شدم*
۱.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.