پارت 13
پارت 13
#قاتل_من
ات : چییی؟ خدمتکار...؟ توروخدا نه؟ هققق
وقتی حرف تهیونگو شندیم قلبم برای چند لحظه از تپیدن منصرف شد.... با چشمای پر از اشک به تهیونگ نگاه...کردم
تهیونگ: نظرت چیه مادمازل؟ مطمئنم خدمتکار شدن خیلی بهت میاد...مگه نه؟
ات : حالا اگ بابام قبول کرد منو اینجا بزاره هرچی دلت خواست انجام بده...
تهیونگ: ک اینطور امیدوارم اینطوری ک تو انتظار داری پیش بره...
ا/ت : اونوقت دیگ نمیزارم یه آب سرد از گلوت بیاد پایین کاری میکنم که تاوان کارهای که باهم کردی رو چند برابر بدی...(فقط صب كن از اینجا آزاد شمم) نه اخخ سرممم...چ مرگم شده حس میکنم سرم قراره منفجر شه....
ویو/تهیونگ
ظاهرا این دختر از روزی که بع این عمارت اومده چیزی نخورده اگ اینشکی پیش بره ممکنه از گرسنگی بمیره....
میااا...میاااا ( خدمتکار عمارت)
میا: جانم ارباب
تهیونگ: برو واس این خانم غذا بيا در حدی ک فقط نمیره... بعد هم حواست باشه درو قفل کنی
میا: چشم ارباب...
ویو/میا
یااااخداااا اون دختررر کی بود ؟ که ارباب جوان ت اتاق زندانیش کرده...؟ عررر چقد خوشکل بود چقد موهای بلندی و لختی داشت ....عررر فقط چشماش... زیادی درشت بود...تاحالا پیش نیومده دختری به زیبایی اون ببینم.... (حالا اگ کسی منو ببینه سکته میکنه...)
باید هرچه زود یه چی درست کنم ببرم واسش بخوره...دلم میخواد باش حرف بزنم...ولی ارباب گفتن ک به هیچ وجه حق ندارم باش حرف بزنم...( زود یه سوپ سبزیجات درست کردم و تو طرف ریختم...و تیکه ای نون با یه لیوان آب و ت یه سینی گذاشتم و به سمت اتاق اون دختر رفتم...
رسیدم به اتاقش یه تقه ای زدم
میا.. ببخشید خانم براتون غذا آوردم اجازه هس بیام تو...
ات : اره بیا...تو
میا: وارد اتاق شدم مثل اینکه داشت گریه میکرد زیادی زیبا بود و اشکاش انگار الماس بود که از چشماش سر میخورد ....
نزدیک شدمو سینی غذا رو جلوش گذاشتم از اینکه تو صورتش نگاه کنم خجالت میکشیدم فقط سرم پایین بود....
اومدم از اتاق برم بیرون که
ات : ببخشید میشه بپرسم اسمتون چیه؟
میا: اسمم...میااس خانم
ات : اسم منم ا/تس
میا: (تو دلش) خدایی اسمتم مثل خودت قشنگه
ات: تو اینجا کار میکنی ؟
میا: بله پنج سالی میشه ک خدمتکار این عمارتم
ات : چی پنج سال؟ چطور تونستی برای این همه مدت صاحب اون عمارت تحمل کنی؟
میا: ارباب تهیونگ و میگید ؟ خب درسته اون یه ادم عصبانی و گاهی وقتا ترسناک میشه ولی اون زیادی مهربونه...
میا : چند دقیقه ای میشه که با ا/ت گرم گرفته بودم و داشتیم حرف میزدم دختر بسیار مهربون و باهوشیه...( یه لحظه به خودم اومدم یاد حرف ارباب افتادم که گفتن حق ندارم با ا/ت حرف بزنم...با استرس بلند شدم و از ات خداحافظی کردم...
ا/ت: چیزی شده؟
میا: نه...نه ...من کار دارم باید برم...لطفا منو ببخشید
ا/ت مشکلی نیست میتونی بری...
#قاتل_من
ات : چییی؟ خدمتکار...؟ توروخدا نه؟ هققق
وقتی حرف تهیونگو شندیم قلبم برای چند لحظه از تپیدن منصرف شد.... با چشمای پر از اشک به تهیونگ نگاه...کردم
تهیونگ: نظرت چیه مادمازل؟ مطمئنم خدمتکار شدن خیلی بهت میاد...مگه نه؟
ات : حالا اگ بابام قبول کرد منو اینجا بزاره هرچی دلت خواست انجام بده...
تهیونگ: ک اینطور امیدوارم اینطوری ک تو انتظار داری پیش بره...
ا/ت : اونوقت دیگ نمیزارم یه آب سرد از گلوت بیاد پایین کاری میکنم که تاوان کارهای که باهم کردی رو چند برابر بدی...(فقط صب كن از اینجا آزاد شمم) نه اخخ سرممم...چ مرگم شده حس میکنم سرم قراره منفجر شه....
ویو/تهیونگ
ظاهرا این دختر از روزی که بع این عمارت اومده چیزی نخورده اگ اینشکی پیش بره ممکنه از گرسنگی بمیره....
میااا...میاااا ( خدمتکار عمارت)
میا: جانم ارباب
تهیونگ: برو واس این خانم غذا بيا در حدی ک فقط نمیره... بعد هم حواست باشه درو قفل کنی
میا: چشم ارباب...
ویو/میا
یااااخداااا اون دختررر کی بود ؟ که ارباب جوان ت اتاق زندانیش کرده...؟ عررر چقد خوشکل بود چقد موهای بلندی و لختی داشت ....عررر فقط چشماش... زیادی درشت بود...تاحالا پیش نیومده دختری به زیبایی اون ببینم.... (حالا اگ کسی منو ببینه سکته میکنه...)
باید هرچه زود یه چی درست کنم ببرم واسش بخوره...دلم میخواد باش حرف بزنم...ولی ارباب گفتن ک به هیچ وجه حق ندارم باش حرف بزنم...( زود یه سوپ سبزیجات درست کردم و تو طرف ریختم...و تیکه ای نون با یه لیوان آب و ت یه سینی گذاشتم و به سمت اتاق اون دختر رفتم...
رسیدم به اتاقش یه تقه ای زدم
میا.. ببخشید خانم براتون غذا آوردم اجازه هس بیام تو...
ات : اره بیا...تو
میا: وارد اتاق شدم مثل اینکه داشت گریه میکرد زیادی زیبا بود و اشکاش انگار الماس بود که از چشماش سر میخورد ....
نزدیک شدمو سینی غذا رو جلوش گذاشتم از اینکه تو صورتش نگاه کنم خجالت میکشیدم فقط سرم پایین بود....
اومدم از اتاق برم بیرون که
ات : ببخشید میشه بپرسم اسمتون چیه؟
میا: اسمم...میااس خانم
ات : اسم منم ا/تس
میا: (تو دلش) خدایی اسمتم مثل خودت قشنگه
ات: تو اینجا کار میکنی ؟
میا: بله پنج سالی میشه ک خدمتکار این عمارتم
ات : چی پنج سال؟ چطور تونستی برای این همه مدت صاحب اون عمارت تحمل کنی؟
میا: ارباب تهیونگ و میگید ؟ خب درسته اون یه ادم عصبانی و گاهی وقتا ترسناک میشه ولی اون زیادی مهربونه...
میا : چند دقیقه ای میشه که با ا/ت گرم گرفته بودم و داشتیم حرف میزدم دختر بسیار مهربون و باهوشیه...( یه لحظه به خودم اومدم یاد حرف ارباب افتادم که گفتن حق ندارم با ا/ت حرف بزنم...با استرس بلند شدم و از ات خداحافظی کردم...
ا/ت: چیزی شده؟
میا: نه...نه ...من کار دارم باید برم...لطفا منو ببخشید
ا/ت مشکلی نیست میتونی بری...
۷.۸k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.