Vampire and human love Part 1
ما.ت«لطفا به ا.ت بگید بیاد به کتابخونه
آجوما«چشم خانم
«ویو ا.ت»
داشتم کتابی که یه دختر بچه بهم داده بودو میخوندم... راجب دختری بود که یه ومپایر بهش پناهگاه داده بود.. هه.. اونا که احساس ندارن! توی همین فکرا بودم که در اتاقم زده شد و رشته افکارم پاره شد
ا.ت«بفرمایید
آجوما«دخترم برو کتابخونه پادشاه و ملکه کارت دارن
ا.ت«چشم
آجوما مثل مادرم بود.. مادرو پدرم کمی با من بد رفتار بودن..
از پله ها رفتم پایین و جلوی در کتابخونه وایسادم.. نفس عمیقی کشیدم و در زدم و وارد شدم.. تعظیم کوتاهی کردم و نشستم روی صندلی
ا.ت«بفرمایید مادر جان چی میخواستید بگید؟
ما.ت«دخترم باید با جونگکوک پادشاه ومپایرا ازدواج کنی!
ا.ت«ب.. بله؟ م.. مامان شما بهتر از هرکسی میدونید من ازشون متنفرم
ما.ت«همینی که من میگم! نمیتونی رو حرفم حرف بزنی.. این به صلاح همهس.. اگه ملکه آینده انسانا با پادشاه آینده خوناشاما ازدواج کنه همه چی خوب میشه!!در ضمن فردا بمدت 1 ماه میری قصرشون و همینطور روز 22 سپتامبر باهاش ازدواج میکنی
ا.ت«چطور میتونی یه همچین کاری با دخترت بکنی؟
بغض گلومو پر کرده بود و بدون تعظیم به سمت اتاقم دویدم.. بعد 1 ساعت گریه چشام قرمز شده بود و تار میدیدم.. به سمت حموم رفتمو دوش کوچیکی گرفتم.. اونا هرچی میگفتن همون میشد.. موهامو خشک کردمو به سمت ساک رفتم.. اگه نمیرفتم تنبیهات سختی در انتظارم بود و آخرشم حرف اونا رو باید انجتم میدادم..سرو تهش یه اتفاق میوفتاد.. وقتی داشتم لباسارو میچیدم یهو یه چیزی یادم افتاد.. بدنم شل شد و مثل گچ سفید شدم.. توی کشور ما رسم بود هروقت زنی با یه خوناشام ازدواج میکرد باید خوناشام میشد.. ولی بدتر این بود که مرد هرشب باید خون زنو میخورد و بعد 1 ماه زنو تبدیل ب خوناشام میکردن.. خیلیا بخاطرش اذیت میشدن ولی با این حال باید اینکارو میکردن تا پیوند جاودانه بخورن.. بازم اشکم درومد و وقتی ساکمو چیدم به سمت باغ مخفیم راه افتادم..جایی که همه رازامو میدونه... یه راه خیلی طولانیو گذروندم ک رسیدم به در باغ مخفیم.. از وقتی خواهرم مرد اینجارو پیدا کردم و توش انواع گیاهارو ساختم... سمی ها.. درمانی ها.. آرامبخش ها.. هرروز بهشون رسیدگی میکردم و حالا یه باغ خیلی خوشگل داشتم.. اینجا ماله من، خواهرم و عشق آیندم بود.. اما حیف که من تجربش نمیکنم.. باید با یه ومپایر زندگی کنم...یه کسی ک اصن نمیشناسمش... یه سنجاب کوچولو اینجا بود که اسمشو گذاشته بودم لیُو، اسم خواهرم! بدو بدو به سمتم میومد ولی براش غذایی نیورده بودم.. آخی کوچولو.. دیگع باید برات یه درخت بلوط بکارم نه؟ اینجوری توام زندگی خودتو میسازی
یکی از گلای رزی که کاشته بودم رنگ متفاوتی داشت.. کمی آب داشتم برای همین بهش آب دادم..خیلی خوشگل بود!
آجوما«چشم خانم
«ویو ا.ت»
داشتم کتابی که یه دختر بچه بهم داده بودو میخوندم... راجب دختری بود که یه ومپایر بهش پناهگاه داده بود.. هه.. اونا که احساس ندارن! توی همین فکرا بودم که در اتاقم زده شد و رشته افکارم پاره شد
ا.ت«بفرمایید
آجوما«دخترم برو کتابخونه پادشاه و ملکه کارت دارن
ا.ت«چشم
آجوما مثل مادرم بود.. مادرو پدرم کمی با من بد رفتار بودن..
از پله ها رفتم پایین و جلوی در کتابخونه وایسادم.. نفس عمیقی کشیدم و در زدم و وارد شدم.. تعظیم کوتاهی کردم و نشستم روی صندلی
ا.ت«بفرمایید مادر جان چی میخواستید بگید؟
ما.ت«دخترم باید با جونگکوک پادشاه ومپایرا ازدواج کنی!
ا.ت«ب.. بله؟ م.. مامان شما بهتر از هرکسی میدونید من ازشون متنفرم
ما.ت«همینی که من میگم! نمیتونی رو حرفم حرف بزنی.. این به صلاح همهس.. اگه ملکه آینده انسانا با پادشاه آینده خوناشاما ازدواج کنه همه چی خوب میشه!!در ضمن فردا بمدت 1 ماه میری قصرشون و همینطور روز 22 سپتامبر باهاش ازدواج میکنی
ا.ت«چطور میتونی یه همچین کاری با دخترت بکنی؟
بغض گلومو پر کرده بود و بدون تعظیم به سمت اتاقم دویدم.. بعد 1 ساعت گریه چشام قرمز شده بود و تار میدیدم.. به سمت حموم رفتمو دوش کوچیکی گرفتم.. اونا هرچی میگفتن همون میشد.. موهامو خشک کردمو به سمت ساک رفتم.. اگه نمیرفتم تنبیهات سختی در انتظارم بود و آخرشم حرف اونا رو باید انجتم میدادم..سرو تهش یه اتفاق میوفتاد.. وقتی داشتم لباسارو میچیدم یهو یه چیزی یادم افتاد.. بدنم شل شد و مثل گچ سفید شدم.. توی کشور ما رسم بود هروقت زنی با یه خوناشام ازدواج میکرد باید خوناشام میشد.. ولی بدتر این بود که مرد هرشب باید خون زنو میخورد و بعد 1 ماه زنو تبدیل ب خوناشام میکردن.. خیلیا بخاطرش اذیت میشدن ولی با این حال باید اینکارو میکردن تا پیوند جاودانه بخورن.. بازم اشکم درومد و وقتی ساکمو چیدم به سمت باغ مخفیم راه افتادم..جایی که همه رازامو میدونه... یه راه خیلی طولانیو گذروندم ک رسیدم به در باغ مخفیم.. از وقتی خواهرم مرد اینجارو پیدا کردم و توش انواع گیاهارو ساختم... سمی ها.. درمانی ها.. آرامبخش ها.. هرروز بهشون رسیدگی میکردم و حالا یه باغ خیلی خوشگل داشتم.. اینجا ماله من، خواهرم و عشق آیندم بود.. اما حیف که من تجربش نمیکنم.. باید با یه ومپایر زندگی کنم...یه کسی ک اصن نمیشناسمش... یه سنجاب کوچولو اینجا بود که اسمشو گذاشته بودم لیُو، اسم خواهرم! بدو بدو به سمتم میومد ولی براش غذایی نیورده بودم.. آخی کوچولو.. دیگع باید برات یه درخت بلوط بکارم نه؟ اینجوری توام زندگی خودتو میسازی
یکی از گلای رزی که کاشته بودم رنگ متفاوتی داشت.. کمی آب داشتم برای همین بهش آب دادم..خیلی خوشگل بود!
۱۹.۸k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.