لایک
ازدواج اجباری(ادامه پارت ۱۱)
هانا ویو
چند دقیقه نشسته بودم و به لب تاپ نگاه میکردمم..
مامان: این چی این خوبه؟
هانا: هاا؟ اره اینم خوبه...
مامان کوک: هانا امروز حالت خوبه؟
شاید خوشگل نیستن...
مامان: اره فکر کنمم.. اخه یکم حساسه توی لباس خریدن..
که صدای زنگ اومد..
هانا: من میرمم..
مامان: بشین خودم میرمم..
مامان کوک: خب اشکال نداره هانا میخوای باهم بریم مزون لباس عروس؟
کوک: سلام
مامان: میبینم کهههه... خخخخ هانا تو نمیتونی دو دقیقه ما خانوما رو تنها بزاری؟
مامان کوک: هانا خوب کاری کردی به کوک گفتی بیاد.. اصلا یکاری میکنیمم.. میخواین دوتایی باهم برین لباس ببینین؟
کوک: چی؟ لباس؟ لباس چی؟
یک نفس عمیق کشیدم و با لبخند رفتم کنار کوکو دستامو در گردنش حلقه کردمم..
هانا: بیبیییی.... عروسیمونه...
کوک با تعجب نگام میکردد...
ادامه دارد..
____________________
هانا ویو
چند دقیقه نشسته بودم و به لب تاپ نگاه میکردمم..
مامان: این چی این خوبه؟
هانا: هاا؟ اره اینم خوبه...
مامان کوک: هانا امروز حالت خوبه؟
شاید خوشگل نیستن...
مامان: اره فکر کنمم.. اخه یکم حساسه توی لباس خریدن..
که صدای زنگ اومد..
هانا: من میرمم..
مامان: بشین خودم میرمم..
مامان کوک: خب اشکال نداره هانا میخوای باهم بریم مزون لباس عروس؟
کوک: سلام
مامان: میبینم کهههه... خخخخ هانا تو نمیتونی دو دقیقه ما خانوما رو تنها بزاری؟
مامان کوک: هانا خوب کاری کردی به کوک گفتی بیاد.. اصلا یکاری میکنیمم.. میخواین دوتایی باهم برین لباس ببینین؟
کوک: چی؟ لباس؟ لباس چی؟
یک نفس عمیق کشیدم و با لبخند رفتم کنار کوکو دستامو در گردنش حلقه کردمم..
هانا: بیبیییی.... عروسیمونه...
کوک با تعجب نگام میکردد...
ادامه دارد..
____________________
۱۰.۵k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.