part 14
#part_14
#فرار
به اسم سامان چقدر ازش متنفر بودم اب سردو باز کردم و رفتم زیر دوش خستگی و استرس این چند ساعت امونمو بریده بود البته بیشتر از لحاظ روحی خسته بودم .انگار این روزا همه چیز یه جوری دست به دسته هم داده بودن که استرس بگیرم اون از کارای بابام و رفتارای سامان اینم از این پسره که تازه چهار ساعته باهاش اشنا شدمو مجبور شدم یه جورایی بهش پناه بیارم . کی تموم میشد ؟از فکر و خیال سرم داشت منفجر میشد اونقدرحالم بد بود که بی اختیار بغضم ترکید چه جای خوبی. من واسه خالی کردن بغضایی که به خاطر غرورم تو گلوم میمونن به تنهایی نیاز دارم
اینجوری وقتی از این جا بیرون رفتم راحت تر به خودم تلقین میکنم هیچگریه ای درکار نبوده و دوباره میشم همون نیکا خسته ولی شاد و شیطون فقط خدا میدونست چه حالی دارم دلم واسه مامان میسوخت دلم از بابا گرفته بود حوله ی ابی کوچیکمو دورم پیچیدموو اومدم بیرون. بعد از پوشیدن لباسام از تو کولم گوشیمو دراوردمو خط جدیدمو گذاشتم روش اصلا دوست نداشتم با این همه سردرگمی و استرس پیام های های تهدید امیز سامان و باباهم واسم بیاد همین که گوشی رو روشن کردم سی میس کاال از عسل اومد بالا
دوبار زنگ زده بود یه پیامم داده بود که بهش زنگ بزنم اصلا حس حرف زدن نداشتم اس دادم
-- سالم . عسل . خبری شده ؟
فوری جواب اومد .
- چجووورم ! خفه بشی چرا اون ماسماسکتو جواب نمیدی ؟
- خاموش بود ! چه خبر ؟
بعد دودقیقه یه پیام اومد که سریع بازش کردم
- بابات خیلی عصبیه نفس مامانتم همش گریه میکنه و زیرسرمه .اصلاخیلی جو اینجا بده.حالا حالا ها اصلا پیدات نشه کم کم داشتم سردرد بدی میگرفتم تایپ کردم .
- سامان چی ؟گورشو گم کرد ؟
- نه اونم خیلی شاکیه دربه در دنبالته کلی آدم فرستاده پیدات کنن. نفس کجایی ؟
لعنتی ! خودم اعصابم خورد بود این خبرا اعصابمو بدترکرد . تنها خوبیش شنیدن خبر اتیش گرفتن سامان بود و نشون میداد به هدفم رسیدم دلم میخواد تیکه تیکش کنم پسره بوزینه رو ! تند نوشتم.
- فعال جام امنه عسلم . نگران نباش.سرم درد میکنه کاری باهام نداری ؟
بعد از گذشت یک دقیقه باز گوشی لرزید
باع این همه وقت میزارم روزی چن پارت طولانی میزارم خو کام بزارین😐
#فرار
به اسم سامان چقدر ازش متنفر بودم اب سردو باز کردم و رفتم زیر دوش خستگی و استرس این چند ساعت امونمو بریده بود البته بیشتر از لحاظ روحی خسته بودم .انگار این روزا همه چیز یه جوری دست به دسته هم داده بودن که استرس بگیرم اون از کارای بابام و رفتارای سامان اینم از این پسره که تازه چهار ساعته باهاش اشنا شدمو مجبور شدم یه جورایی بهش پناه بیارم . کی تموم میشد ؟از فکر و خیال سرم داشت منفجر میشد اونقدرحالم بد بود که بی اختیار بغضم ترکید چه جای خوبی. من واسه خالی کردن بغضایی که به خاطر غرورم تو گلوم میمونن به تنهایی نیاز دارم
اینجوری وقتی از این جا بیرون رفتم راحت تر به خودم تلقین میکنم هیچگریه ای درکار نبوده و دوباره میشم همون نیکا خسته ولی شاد و شیطون فقط خدا میدونست چه حالی دارم دلم واسه مامان میسوخت دلم از بابا گرفته بود حوله ی ابی کوچیکمو دورم پیچیدموو اومدم بیرون. بعد از پوشیدن لباسام از تو کولم گوشیمو دراوردمو خط جدیدمو گذاشتم روش اصلا دوست نداشتم با این همه سردرگمی و استرس پیام های های تهدید امیز سامان و باباهم واسم بیاد همین که گوشی رو روشن کردم سی میس کاال از عسل اومد بالا
دوبار زنگ زده بود یه پیامم داده بود که بهش زنگ بزنم اصلا حس حرف زدن نداشتم اس دادم
-- سالم . عسل . خبری شده ؟
فوری جواب اومد .
- چجووورم ! خفه بشی چرا اون ماسماسکتو جواب نمیدی ؟
- خاموش بود ! چه خبر ؟
بعد دودقیقه یه پیام اومد که سریع بازش کردم
- بابات خیلی عصبیه نفس مامانتم همش گریه میکنه و زیرسرمه .اصلاخیلی جو اینجا بده.حالا حالا ها اصلا پیدات نشه کم کم داشتم سردرد بدی میگرفتم تایپ کردم .
- سامان چی ؟گورشو گم کرد ؟
- نه اونم خیلی شاکیه دربه در دنبالته کلی آدم فرستاده پیدات کنن. نفس کجایی ؟
لعنتی ! خودم اعصابم خورد بود این خبرا اعصابمو بدترکرد . تنها خوبیش شنیدن خبر اتیش گرفتن سامان بود و نشون میداد به هدفم رسیدم دلم میخواد تیکه تیکش کنم پسره بوزینه رو ! تند نوشتم.
- فعال جام امنه عسلم . نگران نباش.سرم درد میکنه کاری باهام نداری ؟
بعد از گذشت یک دقیقه باز گوشی لرزید
باع این همه وقت میزارم روزی چن پارت طولانی میزارم خو کام بزارین😐
۳.۱k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.