𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁵⁵
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁵⁵
chapter②
هانا: هعییی چته بغض نکن...چلاق نیستی خودت میتونی یه آرایش ملایم کنی...حواست باشه زیاد حرف نزنی، زیادم باهاش گرم نگیری!
ات: باشه*خنده*
هانا: خب دیگه من باید برم آها راستی هر چی خواستی سفارش بدی نده خودش سفارش میده
ات: باشه باشه باشه *بلند*
هانا: امیدوارم دیتتون خوب پیش بره! خدافظ
ات: منم*آروم*....خدافظ*بلند*
بعد از اینکه هانا رفت فقط دو ساعت دیگه فرصت داشتم درضمن تو این فصل هوا زود تر تاریک میشه...
اسلحمو ببرم؟...
نه اسپری فلفل میبرم...
چاقو بهتر نیست؟
اصلا همون اسپری فلفله از همه چی بهتره!
میزارمش تو جیبم...
باید م.ستم نشم چون دست خودم نیست....
ات: کم حرف میزنم، گرم نمیگیرم، خودشم سفارش میده*آروم*
خدمتکار: خانم؟*تعجب*
ات: ها...بل..ه!؟*استرس*
خدمتکار: ناهارتون آمادست
ات: ا..لان میام
خدمتکار:*تعظیم میکنه و میره*
ات: وای نفهمیده باشه *آروم*
بلند شدم و اسپری فلفلو تو جیب لباسی که قراره بپوشم گذاشتم و رفتم پایین عمارت.....
غذا رو روی میز گذاشته بودند....
چقد خونه بدون کوک...
اصلا بهش فکر نمیکنم اون یه دروغگوعه...
غذا رو تو بشقاب کشیدم...
در عمارت باز شد....
از تو بالکون نگاهی انداختم....
کوک!
لقمه ای سریع تو دهنم گذاشتم و لباسرو سریع پوشیدم....اسپری فلفلم افتاد زمین که دوباره برش داشتم... انقد حواسم پرت شد که گوشیم روی تخت جا موند....
ات: به کوک بگو من با هانا بیرونم*عجله*
خدمتکار: اما خانم ناهارتو....
ات: نمیخوام بهش بگیاا
سریع رفتم حیاط پشتی و قایم شدم...وای آرایش!
ولش کن بعدا میکنم...بعد از این که کوک داخل عمارت رفت سریع لنگ لنک زنان کفسمو درست کردم و از عمارت خارج شدم....
ویو کوک
وارد عمارت شدم....بادیگاردا خودشون کمک کردند تا از پهله ها بالا بیم و بعد راهشونو گرفتن و رفتن...
در اتاق ات رو زدم....
کوک: ات؟
اما صدایی نیومد درو باز کردم و هیچ کس تو اتاق نبود...
رو تخت نشستم و تازه متوجه گوشیش شدم...
پسوردش چی بود؟؟
۱۳۱٠!؟
رمز رو زدم و گوشیش باز شد....
باز که شد پیامی رو از طرف....کیم؟؟
[پیام ها]
تهیونگ: لیدی ساعت ۶ و نیم منتظرم یه کاری برام پیش اومده
لعنتی....
ات اگه دستم بهت نرسه....
#یونگی
chapter②
هانا: هعییی چته بغض نکن...چلاق نیستی خودت میتونی یه آرایش ملایم کنی...حواست باشه زیاد حرف نزنی، زیادم باهاش گرم نگیری!
ات: باشه*خنده*
هانا: خب دیگه من باید برم آها راستی هر چی خواستی سفارش بدی نده خودش سفارش میده
ات: باشه باشه باشه *بلند*
هانا: امیدوارم دیتتون خوب پیش بره! خدافظ
ات: منم*آروم*....خدافظ*بلند*
بعد از اینکه هانا رفت فقط دو ساعت دیگه فرصت داشتم درضمن تو این فصل هوا زود تر تاریک میشه...
اسلحمو ببرم؟...
نه اسپری فلفل میبرم...
چاقو بهتر نیست؟
اصلا همون اسپری فلفله از همه چی بهتره!
میزارمش تو جیبم...
باید م.ستم نشم چون دست خودم نیست....
ات: کم حرف میزنم، گرم نمیگیرم، خودشم سفارش میده*آروم*
خدمتکار: خانم؟*تعجب*
ات: ها...بل..ه!؟*استرس*
خدمتکار: ناهارتون آمادست
ات: ا..لان میام
خدمتکار:*تعظیم میکنه و میره*
ات: وای نفهمیده باشه *آروم*
بلند شدم و اسپری فلفلو تو جیب لباسی که قراره بپوشم گذاشتم و رفتم پایین عمارت.....
غذا رو روی میز گذاشته بودند....
چقد خونه بدون کوک...
اصلا بهش فکر نمیکنم اون یه دروغگوعه...
غذا رو تو بشقاب کشیدم...
در عمارت باز شد....
از تو بالکون نگاهی انداختم....
کوک!
لقمه ای سریع تو دهنم گذاشتم و لباسرو سریع پوشیدم....اسپری فلفلم افتاد زمین که دوباره برش داشتم... انقد حواسم پرت شد که گوشیم روی تخت جا موند....
ات: به کوک بگو من با هانا بیرونم*عجله*
خدمتکار: اما خانم ناهارتو....
ات: نمیخوام بهش بگیاا
سریع رفتم حیاط پشتی و قایم شدم...وای آرایش!
ولش کن بعدا میکنم...بعد از این که کوک داخل عمارت رفت سریع لنگ لنک زنان کفسمو درست کردم و از عمارت خارج شدم....
ویو کوک
وارد عمارت شدم....بادیگاردا خودشون کمک کردند تا از پهله ها بالا بیم و بعد راهشونو گرفتن و رفتن...
در اتاق ات رو زدم....
کوک: ات؟
اما صدایی نیومد درو باز کردم و هیچ کس تو اتاق نبود...
رو تخت نشستم و تازه متوجه گوشیش شدم...
پسوردش چی بود؟؟
۱۳۱٠!؟
رمز رو زدم و گوشیش باز شد....
باز که شد پیامی رو از طرف....کیم؟؟
[پیام ها]
تهیونگ: لیدی ساعت ۶ و نیم منتظرم یه کاری برام پیش اومده
لعنتی....
ات اگه دستم بهت نرسه....
#یونگی
۱۶.۴k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.