گس لایتر/پارت ۲۲۱
با کت شلوار مشکی تنش به لیموزینی که کنارش بود تکیه زده بود... دستاشو توی هم گره کرده بود و در اثر فشاری که بازوهای بزرگش از زیر به کتش میاوردن چندان توی این حالت از ایستادن احساس راحتی نمیکرد...
گره دستاشو از هم باز کرد و توی جیبش فرو بردشون...
منتظر بود که پسرشو بیارن و بهش تحویل بدن و امیدوار بود که بایول این مسئولیتو گردن نگیره!...
.
.
.
جونگ هون رو توی بغل نابی داد... ساعتها بود که از خودش جداش نکرده بود و تمام روز بعد از دادگاه توی بغل گرفته بودش...ولی بازم با نارضایتی تمام بود که تحویلش میداد...
ساکش رو هم بلند کرد و دست مادرش داد...
با نگاه به چشمای بایول که پر از اشک بود و یه پلک به هم زدن میتونست سرازیرش کنه ساک رو ازش گرفت...
نابی: مطمئنی نمیخوای خودت ببریش؟
بایول: اوهوم... شما ببرش...
نمیخواست جونگکوک رو ببینه...
دیدنش چیزی جز رنج و عذاب به همراه نداشت... از اینکه بازم با نگاه پیروزمندانش بهش نگاه کنه و بزرگترین دارایی زندگیشو از توی آغوشش بگیره بیزار بود...
هنوز چن ساعت بیشتر از دادگاهش نگذشته بود پس طبیعی بود که از شدت خشم و تنفرش نخواد ببینتش...
ولی توی آخرین لحظه تصمیم دیگه گرفت...
نابی چند قدمی ازش فاصله گرفته بود...
بایول: اوما... صبر کن!
نابی: چرا؟
بایول: بزار خودم برم... شاید حالمو ببینه و از بردن جونگ هون منصرف بشه... مهم نیست چقد ازش متنفرم و از دیدنش بیزار... بخاطر پسرم لازم باشه التماسشم میکنم
نابی: دخترم... اون منصرف نمیشه!...
خوب متوجه بود که قصد جونگکوک از بردن جونگ هون لجبازی کردن و عذاب دادن بایول از عمد نیست... در واقع فهمیده بود که وابستگی و علاقه ی اون به پسرش فارغ از تمام ماجراهاس... اما به این توجه نمیکرد که بایول هم به همون اندازه بهش وابستس...
بایول: بدون جونگ هون خیلی سخته!... میخوام آخرین بار ازش بخوام!
نابی: باشه... اگه فک میکنی فایده ای داره برو...
جونگ هون رو توی بغل بایول داد...
رفتنشو تماشا کرد که چطور به امید اینکه اتفاقی بیفته و همه چی عوض بشه آهسته و گاهی منقطع قدم برمیداشت...
.
.
.
بایول رو دید که با جونگ هون طرفش میومدن...
از دیدن بایول نفسشو کلافه بیرون داد...
.
.
روبروی جونگکوک ایستاد... چشماش به روال همیشه تَر بود ولی با دیدن کسیکه از همین امروز همسر سابقش شده بود اخم کرد...
جونگکوک برخلاف همیشه به چشماش نگاه نمیکرد و با اون نگاه سرد و گستاخانش سعی در تحقیرش نداشت...
چون با دیدنش احساس شرمندگی کرد... برای همین تا چن دقیقه پیش آرزو میکرد کسیکه جونگ هون رو میاره بایول نباشه....
در سکوتی که بینشون حاکم بود جونگ هون صداهایی از خودش درمیاورد که نشون میداد خیلی خوشحاله... شاید به این دلیل بود که پدر و مادرش هردو پیشش بودن....
نگاه جونگکوک رو دنبال کرد تا بلاخره تلاقی پیدا کردن...
بایول: ازم نگیرش!
جونگکوک: نمیگیرم... فردا میبینش
بایول: ولی تا فردا دیوونه میشم... بچه فقط یکسالشه... تا حالا شب رو بدون من نبوده!
جونگکوک: بدش به من...
دستشو برای گرفتن جونگ هون دراز کرد و میخواست از آغوش بایول بگیرتش...
اون خودشو قدمی عقب کشید...
بایول: باشه... ولی اینو بدون... از همین لحظه به بعد... همه چیز عوض میشه!... یادت بمونه!....
و بعد پسرشو به پدرش داد....
تهدید بایول رو جدی نگرفت... شخصیتی که از بایول توی ذهنش داشت از این حرفا به دور بود... اون رو آدمی میدونست که توان عملی کردن حرفاشو نداشت... چون هیچوقت بایول واقعی رو ندیده بود!...
********
گره دستاشو از هم باز کرد و توی جیبش فرو بردشون...
منتظر بود که پسرشو بیارن و بهش تحویل بدن و امیدوار بود که بایول این مسئولیتو گردن نگیره!...
.
.
.
جونگ هون رو توی بغل نابی داد... ساعتها بود که از خودش جداش نکرده بود و تمام روز بعد از دادگاه توی بغل گرفته بودش...ولی بازم با نارضایتی تمام بود که تحویلش میداد...
ساکش رو هم بلند کرد و دست مادرش داد...
با نگاه به چشمای بایول که پر از اشک بود و یه پلک به هم زدن میتونست سرازیرش کنه ساک رو ازش گرفت...
نابی: مطمئنی نمیخوای خودت ببریش؟
بایول: اوهوم... شما ببرش...
نمیخواست جونگکوک رو ببینه...
دیدنش چیزی جز رنج و عذاب به همراه نداشت... از اینکه بازم با نگاه پیروزمندانش بهش نگاه کنه و بزرگترین دارایی زندگیشو از توی آغوشش بگیره بیزار بود...
هنوز چن ساعت بیشتر از دادگاهش نگذشته بود پس طبیعی بود که از شدت خشم و تنفرش نخواد ببینتش...
ولی توی آخرین لحظه تصمیم دیگه گرفت...
نابی چند قدمی ازش فاصله گرفته بود...
بایول: اوما... صبر کن!
نابی: چرا؟
بایول: بزار خودم برم... شاید حالمو ببینه و از بردن جونگ هون منصرف بشه... مهم نیست چقد ازش متنفرم و از دیدنش بیزار... بخاطر پسرم لازم باشه التماسشم میکنم
نابی: دخترم... اون منصرف نمیشه!...
خوب متوجه بود که قصد جونگکوک از بردن جونگ هون لجبازی کردن و عذاب دادن بایول از عمد نیست... در واقع فهمیده بود که وابستگی و علاقه ی اون به پسرش فارغ از تمام ماجراهاس... اما به این توجه نمیکرد که بایول هم به همون اندازه بهش وابستس...
بایول: بدون جونگ هون خیلی سخته!... میخوام آخرین بار ازش بخوام!
نابی: باشه... اگه فک میکنی فایده ای داره برو...
جونگ هون رو توی بغل بایول داد...
رفتنشو تماشا کرد که چطور به امید اینکه اتفاقی بیفته و همه چی عوض بشه آهسته و گاهی منقطع قدم برمیداشت...
.
.
.
بایول رو دید که با جونگ هون طرفش میومدن...
از دیدن بایول نفسشو کلافه بیرون داد...
.
.
روبروی جونگکوک ایستاد... چشماش به روال همیشه تَر بود ولی با دیدن کسیکه از همین امروز همسر سابقش شده بود اخم کرد...
جونگکوک برخلاف همیشه به چشماش نگاه نمیکرد و با اون نگاه سرد و گستاخانش سعی در تحقیرش نداشت...
چون با دیدنش احساس شرمندگی کرد... برای همین تا چن دقیقه پیش آرزو میکرد کسیکه جونگ هون رو میاره بایول نباشه....
در سکوتی که بینشون حاکم بود جونگ هون صداهایی از خودش درمیاورد که نشون میداد خیلی خوشحاله... شاید به این دلیل بود که پدر و مادرش هردو پیشش بودن....
نگاه جونگکوک رو دنبال کرد تا بلاخره تلاقی پیدا کردن...
بایول: ازم نگیرش!
جونگکوک: نمیگیرم... فردا میبینش
بایول: ولی تا فردا دیوونه میشم... بچه فقط یکسالشه... تا حالا شب رو بدون من نبوده!
جونگکوک: بدش به من...
دستشو برای گرفتن جونگ هون دراز کرد و میخواست از آغوش بایول بگیرتش...
اون خودشو قدمی عقب کشید...
بایول: باشه... ولی اینو بدون... از همین لحظه به بعد... همه چیز عوض میشه!... یادت بمونه!....
و بعد پسرشو به پدرش داد....
تهدید بایول رو جدی نگرفت... شخصیتی که از بایول توی ذهنش داشت از این حرفا به دور بود... اون رو آدمی میدونست که توان عملی کردن حرفاشو نداشت... چون هیچوقت بایول واقعی رو ندیده بود!...
********
۲۹.۹k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.