"مجرم و عاشق" Criminal and Lover Part:۴ شرط اپ پارت بعدی +۱٠لایک
جونگکوک نگاهی کرد و گفت:"دیشب که بلبل زبونی میکردی!"
گفتم:"از فردا توی شرکت، منشی من میشه و با ما زندگی میکنه، خودتون رو بهش معرفی کنین و حواستون باشه که دست از پا خطا نکنه و اگه کرد، بکشیدش!"
_ دختره؟ چته؟
_ اوکی... گریه نکن حوصله ندارم!
جونگکوک جرعه ای آبمیوه نوشید و گفت:"من جونگکوکم... جئون جونگکوک! دست راست رییسم!"
یونگی بعد از خوردن صبحانه سریع رفت شرکتش و بعد من هم گوشی ا.ت رو برداشتم و بهش دادم.
با ترس گوشی رو از من گرفت و پیامی کوتاه فرستاد و بعد بهم برگردوند!
_ چرا...
_ لباست رو عوض کن...
_ همراهم ندارم...
_ میدونم... بیا بهت هودی بدم...
رفتم توی اتاقم و یک هوی مشکی پرت کردم جلوش و گفتم:"بپوشش"
_ چشم...
از اتاق رفتم بیرون و گذاشتم راحت لباسش رو عوض کنه.
از اتاق بیرون اومد و توی هودی که براش بزرگ بود گم شده بود!
جیمین نگاهی به ا.ت انداخت و گفت:"چه کیوت شده!"
جونگکوک ادامه داد:"اوهوم فقط یک چیزی کم داره..."
و بعد رفت سمت ا.ت و کلاه هودی رو کشید سرش...
پوفی کشیدم و گفتم:"من میرم شرکت. توی این مدتی که نیستم مراقب این دختر باشید و با اون بلک کارتی که به نامجون دادم برید یکم لباس برای این بگیرید!"
_ اوکی!
جونگکوک نگاهی به ههرا انداخت و بعد گفت:"خوش میگذره!"
من هم کتم رو پوشیدم و به هوسوک گفتم :"پاشو بریم!"
و اون رو توی خونه گذاشتم!
سوار ماشین شدم و هوسوک آهی کشید و گفت:"ته... الان چیکار میکنی ؟"
_ ما برای انتقام دور هم جمع شدیم! یادته؟
_ اون هواپیمای لعنتی وقتی سقوط کرد پدر و مادرم رو ازم گرفت... همون شب پدر و مادرت تصادف کردن و فوت کردن...
_ همش زیر سر اون مردک عوضی، لی دونگ ووکه! برای برداشتن رقیب های کاریش... دستش رو به خون پدر و مادر های ما و خیلی های دیگه آغشته کرد!
_ ۱۷ سال از اون موقع میگذره... پس کی میخوای انتقام بگیری؟
_ اون لایق مرگه تهیونگ! ورشکسته شدن برای اون زیادی دلسوزانس!
باز هم کابوس و آتیش و فریاد...
یک صدای جیغ نا آشنا شنیدم و از خواب پریدم.
چشم هام رو باز کردم و دیدم دختره داره جیغ میزنه!
بلند شدم و گفتم:"چته روح دیدی؟"
_ ق... قاتل...!!!
_ اتفاقا برای همین اینجایی!
_ بزار برم!
_ تازه داشتیم عادت میکردیم!
_ آروم آروم پیش میریم... بشین حرف بزنیم!
دختره توجهی نکرد و بعد رفت طرف در و دستگیره رو کشید ولی در قفل بود.
_ کمکککک!
_ هیچکس جز رفیقهام بیرون نیست!
_ ولم کن بزار برم منحرف!
_ منحرف؟ بشین حرف بزنیم ببینم چی میدونی از اونشب!
دختره آروم شد و گفت:"بعد ولم میکنی برم؟"
_ اوهوم البته...
از سادگی دختره تو دلم خندیدم...
گفتم:"از فردا توی شرکت، منشی من میشه و با ما زندگی میکنه، خودتون رو بهش معرفی کنین و حواستون باشه که دست از پا خطا نکنه و اگه کرد، بکشیدش!"
_ دختره؟ چته؟
_ اوکی... گریه نکن حوصله ندارم!
جونگکوک جرعه ای آبمیوه نوشید و گفت:"من جونگکوکم... جئون جونگکوک! دست راست رییسم!"
یونگی بعد از خوردن صبحانه سریع رفت شرکتش و بعد من هم گوشی ا.ت رو برداشتم و بهش دادم.
با ترس گوشی رو از من گرفت و پیامی کوتاه فرستاد و بعد بهم برگردوند!
_ چرا...
_ لباست رو عوض کن...
_ همراهم ندارم...
_ میدونم... بیا بهت هودی بدم...
رفتم توی اتاقم و یک هوی مشکی پرت کردم جلوش و گفتم:"بپوشش"
_ چشم...
از اتاق رفتم بیرون و گذاشتم راحت لباسش رو عوض کنه.
از اتاق بیرون اومد و توی هودی که براش بزرگ بود گم شده بود!
جیمین نگاهی به ا.ت انداخت و گفت:"چه کیوت شده!"
جونگکوک ادامه داد:"اوهوم فقط یک چیزی کم داره..."
و بعد رفت سمت ا.ت و کلاه هودی رو کشید سرش...
پوفی کشیدم و گفتم:"من میرم شرکت. توی این مدتی که نیستم مراقب این دختر باشید و با اون بلک کارتی که به نامجون دادم برید یکم لباس برای این بگیرید!"
_ اوکی!
جونگکوک نگاهی به ههرا انداخت و بعد گفت:"خوش میگذره!"
من هم کتم رو پوشیدم و به هوسوک گفتم :"پاشو بریم!"
و اون رو توی خونه گذاشتم!
سوار ماشین شدم و هوسوک آهی کشید و گفت:"ته... الان چیکار میکنی ؟"
_ ما برای انتقام دور هم جمع شدیم! یادته؟
_ اون هواپیمای لعنتی وقتی سقوط کرد پدر و مادرم رو ازم گرفت... همون شب پدر و مادرت تصادف کردن و فوت کردن...
_ همش زیر سر اون مردک عوضی، لی دونگ ووکه! برای برداشتن رقیب های کاریش... دستش رو به خون پدر و مادر های ما و خیلی های دیگه آغشته کرد!
_ ۱۷ سال از اون موقع میگذره... پس کی میخوای انتقام بگیری؟
_ اون لایق مرگه تهیونگ! ورشکسته شدن برای اون زیادی دلسوزانس!
باز هم کابوس و آتیش و فریاد...
یک صدای جیغ نا آشنا شنیدم و از خواب پریدم.
چشم هام رو باز کردم و دیدم دختره داره جیغ میزنه!
بلند شدم و گفتم:"چته روح دیدی؟"
_ ق... قاتل...!!!
_ اتفاقا برای همین اینجایی!
_ بزار برم!
_ تازه داشتیم عادت میکردیم!
_ آروم آروم پیش میریم... بشین حرف بزنیم!
دختره توجهی نکرد و بعد رفت طرف در و دستگیره رو کشید ولی در قفل بود.
_ کمکککک!
_ هیچکس جز رفیقهام بیرون نیست!
_ ولم کن بزار برم منحرف!
_ منحرف؟ بشین حرف بزنیم ببینم چی میدونی از اونشب!
دختره آروم شد و گفت:"بعد ولم میکنی برم؟"
_ اوهوم البته...
از سادگی دختره تو دلم خندیدم...
۹.۵k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.