زندگی جدید ! پارت ۱
۵۴۳ قبل از میلاد/پادشاهچوسانکانگچانگوی
یک سالی بود که چوسان دچار خشکسالی شدیدی قرار گرفته بود و هیچ کاری از حاکم برنمیاومد رعیا بخاطر این خشکسالی تصمیم به مهاجرت گرفتن هجرت به کشوری دیگر کشوری که حداقل بتونه نیازهای اساسی شون رو برآورده کنه...حاکم با شنیدن این اخبار به شدت عصبانی شد دستور اعدام تمام رعیایی که میخوان از مرز رد بشن رو داد...طبق دستور گروهی از سواره نظام ها و سربازهای پیاده به سمت مرز رفتن ..
&:مینسوکااا زود باش دخترم
مینسوکدختری۱۰ساله به همراه مادر و برادر بزرگترش چانگووک به سمت مرز رفتن دریغ از اینکه بدونن قراره چه اتفاقی بیفته ...بعد از چند ساعت پیاده روی به مرز رسیدن..با دیدن زن و بچه هایی که دارن به دست نظامی ها کشته میشن روبه رو شدن..
مینسوک:م مادرجون😥
مادرشون دستشون رو فشرد به عقب برگشتن حین فرار مادرشون تیر خورد افتاد زمین..
چانگووک:مادرررر
مینسوک:😭😭
سواره نظام ها به سمتشون حرکت کردن..
&:چ چانگووک خواهرتو ببر
چانگووک سرشو به معنای نه تکون میداد اشک میریخت..مادرش دستشو ازش جدا کرد ..
&:گفتم بریددد
چانگووک نمیخواست مادرشو ترک کنه ولی با ديدن نظامی ها مجبور شد دست خواهر کوچکترشو بگیره و فرار کنه..مینسوک با گریه و نگاه کردن به پشت سرش میرفت.. با چشم خودش دید که چجوری سربازها مادرشو کشون کشون بردن...و این خاطره تلخ برای همیشه تو ذهنش حک شد..
۱۴ سال بعد/ ۵۵۷ قبل از میلاد
چوسان چندسالی بود که از خشکسالی نجات پیدا کرده بود مردم با خیال راحت کشاورزی میکردن...و مینسوک دختری که دیگه بالغ و بزرگ شده بود میتونست از پس کارهای خودش بربیاد..
یونجی:مینسوک خونه ایی؟..چرا جواب نمیده نکنه باز رفته نهههه
سریع به سمت بازار رفت..یونجی دوست صمیمی مینسوک بود میدونست تو این روزا بیشتر کجا میره و همینطور از کارهای خطرناکش باخبر بود کارایی که میتونست جونشو به خطر بندازه ..
$:اوهههه فقط ۵۰ سکه هرکی که بتونه مرد قوی مارو شکست بده و این دور رو ..
÷:من هستم🙋🏻♀️
همگی باشنیدن صداش برگشتن دیدن یه دختره و خندیدن...
÷ بدون اهمیت دادن به مردم روی زمین مبارزه رفت..دست به کمر وایساد به حریف غول پیکرش چشم دوخت..
داور مسابقه کشتی اومد کنار ÷ آروم لب زد..
داور:نمیخوای که مثل اوندفعه
÷:اون فقط یه اتفاق بود حالا اگه نمیخوای سکه ها رو بدی بهانه نیار قبول کن که چجوری اینارو..
داور جلو دهنشو گرفت..
÷:اوممم
داور:میزارم مسابقه بدی فقط اگه این سری باختی باید بهم ۵۰ سکه دیگه بدی 😏
÷ سرشو به معنای قبول کردن شرط تکون داد..داور دستشو برداشت ÷ تونست نفسی بکشه هردو خودشون رو برای بزرگترین مسابقه کشتی آماده کردن..
#roman #korea
یک سالی بود که چوسان دچار خشکسالی شدیدی قرار گرفته بود و هیچ کاری از حاکم برنمیاومد رعیا بخاطر این خشکسالی تصمیم به مهاجرت گرفتن هجرت به کشوری دیگر کشوری که حداقل بتونه نیازهای اساسی شون رو برآورده کنه...حاکم با شنیدن این اخبار به شدت عصبانی شد دستور اعدام تمام رعیایی که میخوان از مرز رد بشن رو داد...طبق دستور گروهی از سواره نظام ها و سربازهای پیاده به سمت مرز رفتن ..
&:مینسوکااا زود باش دخترم
مینسوکدختری۱۰ساله به همراه مادر و برادر بزرگترش چانگووک به سمت مرز رفتن دریغ از اینکه بدونن قراره چه اتفاقی بیفته ...بعد از چند ساعت پیاده روی به مرز رسیدن..با دیدن زن و بچه هایی که دارن به دست نظامی ها کشته میشن روبه رو شدن..
مینسوک:م مادرجون😥
مادرشون دستشون رو فشرد به عقب برگشتن حین فرار مادرشون تیر خورد افتاد زمین..
چانگووک:مادرررر
مینسوک:😭😭
سواره نظام ها به سمتشون حرکت کردن..
&:چ چانگووک خواهرتو ببر
چانگووک سرشو به معنای نه تکون میداد اشک میریخت..مادرش دستشو ازش جدا کرد ..
&:گفتم بریددد
چانگووک نمیخواست مادرشو ترک کنه ولی با ديدن نظامی ها مجبور شد دست خواهر کوچکترشو بگیره و فرار کنه..مینسوک با گریه و نگاه کردن به پشت سرش میرفت.. با چشم خودش دید که چجوری سربازها مادرشو کشون کشون بردن...و این خاطره تلخ برای همیشه تو ذهنش حک شد..
۱۴ سال بعد/ ۵۵۷ قبل از میلاد
چوسان چندسالی بود که از خشکسالی نجات پیدا کرده بود مردم با خیال راحت کشاورزی میکردن...و مینسوک دختری که دیگه بالغ و بزرگ شده بود میتونست از پس کارهای خودش بربیاد..
یونجی:مینسوک خونه ایی؟..چرا جواب نمیده نکنه باز رفته نهههه
سریع به سمت بازار رفت..یونجی دوست صمیمی مینسوک بود میدونست تو این روزا بیشتر کجا میره و همینطور از کارهای خطرناکش باخبر بود کارایی که میتونست جونشو به خطر بندازه ..
$:اوهههه فقط ۵۰ سکه هرکی که بتونه مرد قوی مارو شکست بده و این دور رو ..
÷:من هستم🙋🏻♀️
همگی باشنیدن صداش برگشتن دیدن یه دختره و خندیدن...
÷ بدون اهمیت دادن به مردم روی زمین مبارزه رفت..دست به کمر وایساد به حریف غول پیکرش چشم دوخت..
داور مسابقه کشتی اومد کنار ÷ آروم لب زد..
داور:نمیخوای که مثل اوندفعه
÷:اون فقط یه اتفاق بود حالا اگه نمیخوای سکه ها رو بدی بهانه نیار قبول کن که چجوری اینارو..
داور جلو دهنشو گرفت..
÷:اوممم
داور:میزارم مسابقه بدی فقط اگه این سری باختی باید بهم ۵۰ سکه دیگه بدی 😏
÷ سرشو به معنای قبول کردن شرط تکون داد..داور دستشو برداشت ÷ تونست نفسی بکشه هردو خودشون رو برای بزرگترین مسابقه کشتی آماده کردن..
#roman #korea
۹.۲k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.