پارت 8 فن فیک مایکی:)
سخنی ندارم:)
.
بابا یکم ت فکر فرو رفت و بعد گفت:
بابا: باشه خوب ب نظر میاد. بهتره یکم بیشتر ب خانواده سانو نزدیک بشید...چون...چون...
بابا یکم سکوت کرد و ی نفس عمیق کشید و دوباره گفت:
بابا:راستش مادرتون چند وقته ک اومده ژاپن و الانم زیاد میره خونه خانواده سانو تا مادر مایکی رو ببینه. با مادر مایکی دوسته صمیمیه برای همین الان ک اومده ژاپن رفته خونهی خانواده سانو.
قراره چند وقت اونجا بمونه و دوباره بره کره ت میدونی برای چ مادرت میره کره؟
از این حرف بابا سر در نیاوردم ی اخم کوچولو کردم و پرسیدم:
من:برای چ میره کره؟
بابا ی نفس عمیق کشید و گفت:
بابا: راستش قبل از اینکه منو مادرت با هم دعوامون بشه و از هم جدا بشیم خب....آم....مادرت..ما...مادرت سرتانداره...ب..ببخشید ک اینو بهتون نگفتم.
وقتی بابا این جمله رو گفت کلاً سکه شدم و تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین برام خیلی عجیب بود همین جوری این جملهای ک بابا گفت ت مغزم تکرار میشد ک جملهی بعدی ک بابا گفت بدترش کرد
بابا:مادرت ازم طلاق گرفت چون نمیتونست با ما زندگی کنه چون میترسید ک...آم...میترسید ک قبل از مرگش....خب....میترسید ک شما ازش متنفر شید ک چرا تمام این سال مریضیش رو ازتون مخفی کرده.من واقعاً متاسفم من تمام این سال پدر خوبی برای شما و ی ی همسر خوبی برای مادرتون نبودم.من نمیتونستم پول شیمی درمانی مادرتون رو بدم برای همین مادرتون ب کره رفت تا با پولی ک پدرش میده درمان بشه من واقعاً متأسفم.
وقتی بابا این حرف رو زد خندیدم و گفتم:
من: پس ت مامانو دوست داشتی؟
بابا :منظورت از اینکه ت مامانو دوست داشتی چیه؟
من هنوزم عاشق مادرتونم....اون...اون ی فرشتهاس ی فرشتهی خیلی زیبا اما میدونی....اون فرشته دیگه داره از بین میره و پول شیمی درمانیش هم خیلی بالاست و حتی پدرش هم نمیتونه پولشو بپردازه.... متأسفم.
من:چطوری میتونیم پول برای درمان مامان گیر بیاریم؟
بابا جوری بهم نگاه کرد ک انگار میدونست چطوری باید پول گیر بیاره اما از این ک بهم بگه خودداری میکرد.
ب بابا نگاه کردم گفتم:
من:بهم بگو...بهم بگو چطوری میتونم پول گیر بیارم ت میدونی درسته؟ یالا...بهم بگو...
بابا روش رو بهم کرد انگار دوست نداشت بهم بگه ولی مجبور بود چون آخرین فرصتش بود.
بابا:درسته ی راهی هست اما....خب... دوست ندارم زندگیتو خراب کنی.....
من یکم عصبی شدم و با داد گفتم:
من:بهم بگو دیگه چطوری؟
بابا لب باز کرد و گفت :
بابا:فردا برو پیش مارکو بهش بگو میخوام درمورد خانوادم بدونم اون همچیو بهت میگه.
بهتره امروز بری شهربازی ب اما اصرار کن ک ببرتت خونشون تا بتونی مادرتو ببینی.
وقتی اینو گفت از اتاق رفت بیرون و منم ت ذهنم میگفتم:خانواده من چجور آدمایی هستن؟....
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
.
بابا یکم ت فکر فرو رفت و بعد گفت:
بابا: باشه خوب ب نظر میاد. بهتره یکم بیشتر ب خانواده سانو نزدیک بشید...چون...چون...
بابا یکم سکوت کرد و ی نفس عمیق کشید و دوباره گفت:
بابا:راستش مادرتون چند وقته ک اومده ژاپن و الانم زیاد میره خونه خانواده سانو تا مادر مایکی رو ببینه. با مادر مایکی دوسته صمیمیه برای همین الان ک اومده ژاپن رفته خونهی خانواده سانو.
قراره چند وقت اونجا بمونه و دوباره بره کره ت میدونی برای چ مادرت میره کره؟
از این حرف بابا سر در نیاوردم ی اخم کوچولو کردم و پرسیدم:
من:برای چ میره کره؟
بابا ی نفس عمیق کشید و گفت:
بابا: راستش قبل از اینکه منو مادرت با هم دعوامون بشه و از هم جدا بشیم خب....آم....مادرت..ما...مادرت سرتانداره...ب..ببخشید ک اینو بهتون نگفتم.
وقتی بابا این جمله رو گفت کلاً سکه شدم و تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین برام خیلی عجیب بود همین جوری این جملهای ک بابا گفت ت مغزم تکرار میشد ک جملهی بعدی ک بابا گفت بدترش کرد
بابا:مادرت ازم طلاق گرفت چون نمیتونست با ما زندگی کنه چون میترسید ک...آم...میترسید ک قبل از مرگش....خب....میترسید ک شما ازش متنفر شید ک چرا تمام این سال مریضیش رو ازتون مخفی کرده.من واقعاً متاسفم من تمام این سال پدر خوبی برای شما و ی ی همسر خوبی برای مادرتون نبودم.من نمیتونستم پول شیمی درمانی مادرتون رو بدم برای همین مادرتون ب کره رفت تا با پولی ک پدرش میده درمان بشه من واقعاً متأسفم.
وقتی بابا این حرف رو زد خندیدم و گفتم:
من: پس ت مامانو دوست داشتی؟
بابا :منظورت از اینکه ت مامانو دوست داشتی چیه؟
من هنوزم عاشق مادرتونم....اون...اون ی فرشتهاس ی فرشتهی خیلی زیبا اما میدونی....اون فرشته دیگه داره از بین میره و پول شیمی درمانیش هم خیلی بالاست و حتی پدرش هم نمیتونه پولشو بپردازه.... متأسفم.
من:چطوری میتونیم پول برای درمان مامان گیر بیاریم؟
بابا جوری بهم نگاه کرد ک انگار میدونست چطوری باید پول گیر بیاره اما از این ک بهم بگه خودداری میکرد.
ب بابا نگاه کردم گفتم:
من:بهم بگو...بهم بگو چطوری میتونم پول گیر بیارم ت میدونی درسته؟ یالا...بهم بگو...
بابا روش رو بهم کرد انگار دوست نداشت بهم بگه ولی مجبور بود چون آخرین فرصتش بود.
بابا:درسته ی راهی هست اما....خب... دوست ندارم زندگیتو خراب کنی.....
من یکم عصبی شدم و با داد گفتم:
من:بهم بگو دیگه چطوری؟
بابا لب باز کرد و گفت :
بابا:فردا برو پیش مارکو بهش بگو میخوام درمورد خانوادم بدونم اون همچیو بهت میگه.
بهتره امروز بری شهربازی ب اما اصرار کن ک ببرتت خونشون تا بتونی مادرتو ببینی.
وقتی اینو گفت از اتاق رفت بیرون و منم ت ذهنم میگفتم:خانواده من چجور آدمایی هستن؟....
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
۷.۵k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.