part 18
_تهدیدش کرد که ازش شکایت میکنه و به پلیسا میگه که بهش تجاوز کرده
جیمین آهی از سر افسوس کشید و ادامه داد_خب میدونی که تهیونگ یه خلافکاره...و بله،تهیونگ اون پسر رو با دستای خودش کشت
چشمای جونگکوک از این گشادتر نمیشد.دهنش از تعجب باز شد و حس میکرد قلبش خیلی ناجور میزنه.هم حسادت میکرد،نمیدونست چرا ولی از اینکه کسی با تهیونگ رابطه داشته خیلی ناراحت بود...و هم تعجب کرده بود و ترسیده بود.واقعا تونسته بود کسی که عاشقش بود رو بکشه؟
جیمین به چهره پریشون جونگکوک نگاه کرد_تعجبی هم نداره خب اون قاتله
جونگکوک نمیفهمید؛این قضیه چه ربطی به اون داشت؟
جیمین از چشمای جونگکوک سوال رو خوند_من از بچگی تهیونگو میشناسم،اون دوست منه و بهتر از هرکسی میدونم چجوریه...نه اینکه برعلیه تهیونگ باشم ولی فقط نمیخوام به کسی آسیبی برسه...نه تا وقتی که گناهی نکرده و بازیچهی دست کسی شده
جونگکوک آبدهن خشکش رو قورت داد. _فقط خواستم از این قضیه درس عبرت بگیری و اشتباه تصمیم نگیری
جیمین به پشتی صندلی تکیه داد_فکر کنم منظورمو خیلی واضح رسوندم نه؟
از تعجب حتی دهنش باز نمیشد که بخواد حرفی بزنه.جیمین از آشپزخونه دور شد و مستقیما به سمت تهیونگ رفت.تهیونگ میخواست بدونه جیمین چی بهش گفته اما جیمین فقط پلکهاشو به نشونه اطمینان به هم فشرد و دستی به شونش کشید_فقط بهم اعتماد کن
جونگکوک هنوز توی شک و ابهام بود.برای هضم حرفای جیمین یک روز کامل زمان می خواست.نه..نمیتونست حقایقی که از تهیونگ شنیده بود رو باور کنه.نه تنها مغزش ارور داده بود،قلبش هم باور نمیکرد!
به تهیونگ نگاهی انداخت و با ترس بزاقشو قورت داد.تازه داشت میفهمید اون مرد چقدر وحشتناکه حتی خودش بهش گفت که قاتله!
یعنی میخواست از اونم سوءاستفاده کنه؟!نهنهنه!امکان نداشت. حتی اگه مغزش با تحلیل این حرفا رو باور میکرد،قلبش بدون منطق سعی در انکار کردن داشت.
جیمین آهی از سر افسوس کشید و ادامه داد_خب میدونی که تهیونگ یه خلافکاره...و بله،تهیونگ اون پسر رو با دستای خودش کشت
چشمای جونگکوک از این گشادتر نمیشد.دهنش از تعجب باز شد و حس میکرد قلبش خیلی ناجور میزنه.هم حسادت میکرد،نمیدونست چرا ولی از اینکه کسی با تهیونگ رابطه داشته خیلی ناراحت بود...و هم تعجب کرده بود و ترسیده بود.واقعا تونسته بود کسی که عاشقش بود رو بکشه؟
جیمین به چهره پریشون جونگکوک نگاه کرد_تعجبی هم نداره خب اون قاتله
جونگکوک نمیفهمید؛این قضیه چه ربطی به اون داشت؟
جیمین از چشمای جونگکوک سوال رو خوند_من از بچگی تهیونگو میشناسم،اون دوست منه و بهتر از هرکسی میدونم چجوریه...نه اینکه برعلیه تهیونگ باشم ولی فقط نمیخوام به کسی آسیبی برسه...نه تا وقتی که گناهی نکرده و بازیچهی دست کسی شده
جونگکوک آبدهن خشکش رو قورت داد. _فقط خواستم از این قضیه درس عبرت بگیری و اشتباه تصمیم نگیری
جیمین به پشتی صندلی تکیه داد_فکر کنم منظورمو خیلی واضح رسوندم نه؟
از تعجب حتی دهنش باز نمیشد که بخواد حرفی بزنه.جیمین از آشپزخونه دور شد و مستقیما به سمت تهیونگ رفت.تهیونگ میخواست بدونه جیمین چی بهش گفته اما جیمین فقط پلکهاشو به نشونه اطمینان به هم فشرد و دستی به شونش کشید_فقط بهم اعتماد کن
جونگکوک هنوز توی شک و ابهام بود.برای هضم حرفای جیمین یک روز کامل زمان می خواست.نه..نمیتونست حقایقی که از تهیونگ شنیده بود رو باور کنه.نه تنها مغزش ارور داده بود،قلبش هم باور نمیکرد!
به تهیونگ نگاهی انداخت و با ترس بزاقشو قورت داد.تازه داشت میفهمید اون مرد چقدر وحشتناکه حتی خودش بهش گفت که قاتله!
یعنی میخواست از اونم سوءاستفاده کنه؟!نهنهنه!امکان نداشت. حتی اگه مغزش با تحلیل این حرفا رو باور میکرد،قلبش بدون منطق سعی در انکار کردن داشت.
۳۶۷
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.