کاخ سیاه🖤🕸2
پارت2
گفتم: نارا بیا بریم کار کنیم
نارا: هق باشه
نیم ساعت بعد*
نارا: ا. ت به نظرت این چه مهمونی ایه که انقد مهمه معمولا مهمونی های زیادی اینجا برگزار میشه اما از رفتارشون معلومه این مهمونی خیلی خیلی مهم تر از قبلیاست
ا. ت: نمیدونم واقعا
راستی خانم هیومی امروز کجاست؟ نارا بهم نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت از چند نفره دیگم پرسیدم اونام نمیدونستن هممم یه لحظه ترس وجودمو برداشت نکنه چیزیش شده؟
با دستی که روی شونم خورد از افکارم اومدم بیرون اون صدا گف : دختره ی هرزه مثله همیشه داری به جندگی هات فکر میکنی؟ با شنیدن اون صدا متوجه شدم که اون لیاست اره خوده خودش بود برگشتم سمتش لیا باهام چه مشکلی دار..... مزه ی خونو تو دهنم حس کردم
لیا: انقد پشت سر هم زر نزن همه گی جمع شید و گوش کنید خانم هیون الان رفتند و من جای ایشونم خب ازونجایی که همتون میدونید خوشگلتر و بهتر از همم انتخاب شدم
ا. ت: بعد از شنیدن حرفاش سرمو برگردوندم و به کارم ادامه دادم این حرفای همیشگی لیا بود و کارش تحقیر کردن من بود انگار ارثه باباشو خوردم
یک ساعت بعد*
ا. ت: داشتم طی میکشیدم اوففف چرا کارهای این عمارت هیچوقت تموم نمیشه که صدای عربده مردونه ای بلند شد که همه به هم سوالی نگاه میکردن و منتظر جواب بودن خیره به اون دری که صدا ازش اومد موندم آه اون اتاق اربابه همون اتاقی که هیچ خدمتکاری حق نداره بره داخلش ارباب رو هیچ کدوم از خدمت کارها ندیدن اون چند تا خدمتکار مخصوص داره که فقط اونا اربابو دیدن یعنی ارباب خوشکله؟ جذابه؟ به نظر میاد که ادم جوونیه اوف چرا دارم به اینا فکر میکنم هرچقدر تلاش مردم از فکرهام نتونستم بیام بیرون که با صدای در خیره شدم به در و از افکار مسخرم بیرون اومدم یکی از اون خدمتکارای مخصوص از در با صورته خونی اومد بیرون و کشون کشون خودشو رسوند به پایین هع اونا وضعیتشون با ما فرقی نمیکنه فقط اونا بدتر کتک میخورن بقیشونم پشت سرش با چشم های به زمین دوخته شده اومدن بیرون یعنی چی شده با بیرون اومدنشون هم همه ای ایجاد شد که با صدای لیا همه خفه شدن
لیا: خفه شید و دهناتونو ببندین البته اگر دوست دارید بفهمید چی شده
دوست دختر ارباب امروز فرار کرده جشن امروز برای ایشون بود ولی حالا که نیستن همه چیز به هم ریخته
ا. ت: حرفاش ادامه داشت که با دستی که به شونم خورد و بغلی که توش فرو رفتم حواسم پرت شد....
خب اینم پارت دو بچه ها شاید اولش خیلی جالب نباشه اما کم کم خیلی جالب تر از این میشه پس لطفا حمایت کنین خب بیاین یه ذره خودمونی تر باشیم پس ایشالا گوشیتون بشکنه اکه حمایت نکنین ایش😂😂💔💔
راستی هپی مپی 300 تاییموننننننننن
گفتم: نارا بیا بریم کار کنیم
نارا: هق باشه
نیم ساعت بعد*
نارا: ا. ت به نظرت این چه مهمونی ایه که انقد مهمه معمولا مهمونی های زیادی اینجا برگزار میشه اما از رفتارشون معلومه این مهمونی خیلی خیلی مهم تر از قبلیاست
ا. ت: نمیدونم واقعا
راستی خانم هیومی امروز کجاست؟ نارا بهم نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت از چند نفره دیگم پرسیدم اونام نمیدونستن هممم یه لحظه ترس وجودمو برداشت نکنه چیزیش شده؟
با دستی که روی شونم خورد از افکارم اومدم بیرون اون صدا گف : دختره ی هرزه مثله همیشه داری به جندگی هات فکر میکنی؟ با شنیدن اون صدا متوجه شدم که اون لیاست اره خوده خودش بود برگشتم سمتش لیا باهام چه مشکلی دار..... مزه ی خونو تو دهنم حس کردم
لیا: انقد پشت سر هم زر نزن همه گی جمع شید و گوش کنید خانم هیون الان رفتند و من جای ایشونم خب ازونجایی که همتون میدونید خوشگلتر و بهتر از همم انتخاب شدم
ا. ت: بعد از شنیدن حرفاش سرمو برگردوندم و به کارم ادامه دادم این حرفای همیشگی لیا بود و کارش تحقیر کردن من بود انگار ارثه باباشو خوردم
یک ساعت بعد*
ا. ت: داشتم طی میکشیدم اوففف چرا کارهای این عمارت هیچوقت تموم نمیشه که صدای عربده مردونه ای بلند شد که همه به هم سوالی نگاه میکردن و منتظر جواب بودن خیره به اون دری که صدا ازش اومد موندم آه اون اتاق اربابه همون اتاقی که هیچ خدمتکاری حق نداره بره داخلش ارباب رو هیچ کدوم از خدمت کارها ندیدن اون چند تا خدمتکار مخصوص داره که فقط اونا اربابو دیدن یعنی ارباب خوشکله؟ جذابه؟ به نظر میاد که ادم جوونیه اوف چرا دارم به اینا فکر میکنم هرچقدر تلاش مردم از فکرهام نتونستم بیام بیرون که با صدای در خیره شدم به در و از افکار مسخرم بیرون اومدم یکی از اون خدمتکارای مخصوص از در با صورته خونی اومد بیرون و کشون کشون خودشو رسوند به پایین هع اونا وضعیتشون با ما فرقی نمیکنه فقط اونا بدتر کتک میخورن بقیشونم پشت سرش با چشم های به زمین دوخته شده اومدن بیرون یعنی چی شده با بیرون اومدنشون هم همه ای ایجاد شد که با صدای لیا همه خفه شدن
لیا: خفه شید و دهناتونو ببندین البته اگر دوست دارید بفهمید چی شده
دوست دختر ارباب امروز فرار کرده جشن امروز برای ایشون بود ولی حالا که نیستن همه چیز به هم ریخته
ا. ت: حرفاش ادامه داشت که با دستی که به شونم خورد و بغلی که توش فرو رفتم حواسم پرت شد....
خب اینم پارت دو بچه ها شاید اولش خیلی جالب نباشه اما کم کم خیلی جالب تر از این میشه پس لطفا حمایت کنین خب بیاین یه ذره خودمونی تر باشیم پس ایشالا گوشیتون بشکنه اکه حمایت نکنین ایش😂😂💔💔
راستی هپی مپی 300 تاییموننننننننن
۳۸.۱k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.