فیـک King of the moon 🧛🏻♂️🍷🩸پارت⁴⁰
نه اینکه از من و الکس قوی تر باشه.....اما چون با یه جادو قدرتش رو افزایش داده بود بزرگتر بود و اگه سوفیا و جین هی میومدن به راحتی میتونست اونا رو بکشه.....حس بدی داشتم برای همین سریع تمام قصر رو گشتم....اما وقتی به دروازه کاخ رسیدم و با جسم بیهوش یائو و سئول مواجه شدم حدسم به واقعیت تبدیل شد......سوفی....جین هی چه بلایی سرتون اومده....
راوی « الکس و یونگی با استفاده از قدرتشون رد اون خونآشام مرموز رو گرفتن و برای نجات جین هی و سوفیا دست به کار شدن....توی دلشون خدا خدا میکردن بلایی سر اون دو تا نیاد..از اون طرف اون خونآشام مرموز جین هی و سوفیا رو به خونه خودش برده بود و تصمیم داشت اونا رو با بدترین شکل ممکن بکشه.....
سوفیا « چشمام رو باز کردم و دیدم توی یه انبار متروکه ایم....جین هی بیهوش روبه روم به ستونی بسته شده بود و رنگش پریده بود.....هر کاری کردم نتونستم خودم رو آزاد کنم....کم کم داشت گریه ام میگرفت....یعنی اینجوری باید بمیرم؟ اما خودم به درک....من به یونگی قول دادم جین هی رو سالم میرسونم بهش...صدای باز شدن قفل در که اومد جین هی خیلی بی رمق چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد و هر دوتامون به در....در که باز شد اون غول بیابونی با لبخند خبیثی وارد شد.....
خونآشام مرموز « به به میبینم که بهوش اومدید.....( پوزخندی زد) احتمالا اگه شما دوتا بمیرین اون پادشاه های احمق ناراحت میشن نه؟ خب من قراره ازشون انتقام بگیرم و شما دو تا رو به وحشتناک ترین نحو ممکن میکشم....طوری که تیکه تیکه شدنتون رو با چشم هاشون ببینن...نظرتون چیه؟
سوفیا « به جین هی کاری نداشته باش...اون هیچ ربطی به کینه ی قدیمی تو نداره....اگه راست میگفتی با یونگی تصفیه حساب میکردی....اومدم ادامه بدم که با چاقویی که توی دستش بود روی صورتم خط انداخت....
جین هی « سوفیاااا....فکر میکنی بعد از این کار زنده میمونی ؟
خونآشام مرموز « برام مهم نیست....فکر میکنید اونا برای نجاتتون میان؟ خم شدم و چونه اون دختر که اسمش جین هی بود رو توی دستم گرفتم....اون یه اشراف زاده ترسوعه....مطمئن باش از ترس جونش این ورا آفتابی نمیشه....
جین هی « حق نداری به عالیجناب توهین کنی...و تف کردم تو صورتش....از شدت عصبانیت فکم رو محکم فشار داد که هر لحظه احساس میکردم ممکنه بشکنه.....
خونآشام مرموز « وقتی زبون درازت رو کوتاه کردم میفهمی باید چطوری رفتار کنی...
سوفیا « میخواهی چیکار کنی؟؟
خونآشام مرموز « به چاقوی توی دستش اشاره کرد.....معلوم نیست....
جین هی « خیلی ترسیده بودم...چشمام رو بستم و اون سرم رو بالا اورد....که یهو در با شدت باز شد
یونگی « دست کثیفت رو اون نزن....
سوفیا « یونگی... الکس
جین هی « با اکو شدن صدای یونگی نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم......
راوی « الکس و یونگی با استفاده از قدرتشون رد اون خونآشام مرموز رو گرفتن و برای نجات جین هی و سوفیا دست به کار شدن....توی دلشون خدا خدا میکردن بلایی سر اون دو تا نیاد..از اون طرف اون خونآشام مرموز جین هی و سوفیا رو به خونه خودش برده بود و تصمیم داشت اونا رو با بدترین شکل ممکن بکشه.....
سوفیا « چشمام رو باز کردم و دیدم توی یه انبار متروکه ایم....جین هی بیهوش روبه روم به ستونی بسته شده بود و رنگش پریده بود.....هر کاری کردم نتونستم خودم رو آزاد کنم....کم کم داشت گریه ام میگرفت....یعنی اینجوری باید بمیرم؟ اما خودم به درک....من به یونگی قول دادم جین هی رو سالم میرسونم بهش...صدای باز شدن قفل در که اومد جین هی خیلی بی رمق چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد و هر دوتامون به در....در که باز شد اون غول بیابونی با لبخند خبیثی وارد شد.....
خونآشام مرموز « به به میبینم که بهوش اومدید.....( پوزخندی زد) احتمالا اگه شما دوتا بمیرین اون پادشاه های احمق ناراحت میشن نه؟ خب من قراره ازشون انتقام بگیرم و شما دو تا رو به وحشتناک ترین نحو ممکن میکشم....طوری که تیکه تیکه شدنتون رو با چشم هاشون ببینن...نظرتون چیه؟
سوفیا « به جین هی کاری نداشته باش...اون هیچ ربطی به کینه ی قدیمی تو نداره....اگه راست میگفتی با یونگی تصفیه حساب میکردی....اومدم ادامه بدم که با چاقویی که توی دستش بود روی صورتم خط انداخت....
جین هی « سوفیاااا....فکر میکنی بعد از این کار زنده میمونی ؟
خونآشام مرموز « برام مهم نیست....فکر میکنید اونا برای نجاتتون میان؟ خم شدم و چونه اون دختر که اسمش جین هی بود رو توی دستم گرفتم....اون یه اشراف زاده ترسوعه....مطمئن باش از ترس جونش این ورا آفتابی نمیشه....
جین هی « حق نداری به عالیجناب توهین کنی...و تف کردم تو صورتش....از شدت عصبانیت فکم رو محکم فشار داد که هر لحظه احساس میکردم ممکنه بشکنه.....
خونآشام مرموز « وقتی زبون درازت رو کوتاه کردم میفهمی باید چطوری رفتار کنی...
سوفیا « میخواهی چیکار کنی؟؟
خونآشام مرموز « به چاقوی توی دستش اشاره کرد.....معلوم نیست....
جین هی « خیلی ترسیده بودم...چشمام رو بستم و اون سرم رو بالا اورد....که یهو در با شدت باز شد
یونگی « دست کثیفت رو اون نزن....
سوفیا « یونگی... الکس
جین هی « با اکو شدن صدای یونگی نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم......
۵۲.۳k
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.