عشق ویرانگر پارت۶
بهم نگاه کردم که گفت:بیا دنبالم
رفتم دنبالش رفتیم توی حیاط ولی بازم بوی سیگار و بوی عطرش میومد و با صدای اروم و نفس نفس زنان گفتم:نه بریم یه جایی که بوی سیگار نیاد
دستمو گرفت بردم سمت حیاط پشتی عمارت اونجا دیگه بوی سیگار نمیومد ولی بازم بوی عطرش حالم بد میکد باد میومد واین باعث میشد یکم بتونم نفس بکشم ولی نمیشد الان دوروزه که داروهام قطع کردم و با این همه استرسی که کشیدم جای تعجبی نیست دیگه نمیتونستم نفس بکشم کنترلم از دست دادم و افتادم روی زمین و به زور میخواستم نفس بکشم نمیتونستم که اون پسره نشست روی زمین بهش نگاه کردم توی عمق چشماش نگران بود ولی ظاهرش چیزی جز یه کوه یخ نبود که اروم گفت:چت شده
نمیتونستم حرف بزنم و با کلی بدبختی و حرف حرف گفتم:ا..س..م
انگار فهمید و اومد سمتم نمیتونستم نفس بکشم
که اروم گفت:اروم باش و راحت نفس بکش
نمیتونستم نفس بکشم دیگه داشت قدرت تکلمم ازم میگرفت سرم پایین انداختم که با قرار گرفتن چیزی روی لبم کشیده شدن سرم به سمتش به چشماش نگاه کردم بهم تنفس مصنوعی میداد اولین باری بود که داشتم اینو حس میکردم حس عجیبی بود بعد ۵ مین حالم بهتر شد ازم فاصله گفت و با لحن جدی گفت:حالت بهتر شد؟
شکه شده بودم سرموتکون دادم ولی هنوز بوی عطرش داشت اذیتم میکرد اروم گفتم:عقب وایستا بوی عطرت اذیتم میکنه
بعد تموم شدن حرفم رفت عقب حالا میخواستم چیکار کنم من نمیتونم تو اون مجلس شرکت کنم بهش نگاه کردم داشت بهم نگاه میکرد اومد سمت که دستمو جلوش تکون دادم و گفتم :نه نه نزدیک نیا الان حالم خوب شده
جدی جواب داد و گفت:الان میخوای چیکار کنی به هر حال باید بیای توی مهمونی
نمیدونم حالا چیکار کنم که یه چیزی یادم اومد و گفتم:میتونی برام یه عالمه اندازه ای که تا اخر مجلس بکشه قهوه بیاری .......اینجوری میتونه یکم حالم بهتر کنه
رفت تو فکر بعد چند دقیقه جواب داد :اره الان میگم بیارن
زنگ زد به یکی که بعد ۱۰ مین اومد و دستش یه لیوان بود که دستش چندتا ماگ بیرون بر قهوه بود خوشحال رفتم سمتشو ازش بدونه گرفتم که گفت :وایستا دختر برسم بعد بیا بگیر ازم تهیونگ زنت خیلی عجوله
حرصی بهش نگاه کردم به عنوان انتقام گفتم :خوب اقا پسر شما باید تا اخر اینارو پشت سر من بیاری
که بلند گفت:چی خجالت بکش بچه من ازت بزرگترم ها من بشم حمالت ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : بچه کهههه خودتی حمالم نه فقط دو ساعت در خدمتمی همین
میخواست حرف بزنه که رفتم چند قدم دور شدم که وایستادم برام سوال بود اسمش چیه بهش نگاه کردم تابه حال توجه نکردم چرا این عمارت انقدر پسر خوشگل داره انگار همه پسرای خوشگل اینجا جمع شدن ولی احساس میکنم اخلاقش شبیه رفیقش نیست اروم بهش گفتم:راستی اقا پسر اسمت چیه
شرط:۱۲ لایک
۱۰ کامنت
رفتم دنبالش رفتیم توی حیاط ولی بازم بوی سیگار و بوی عطرش میومد و با صدای اروم و نفس نفس زنان گفتم:نه بریم یه جایی که بوی سیگار نیاد
دستمو گرفت بردم سمت حیاط پشتی عمارت اونجا دیگه بوی سیگار نمیومد ولی بازم بوی عطرش حالم بد میکد باد میومد واین باعث میشد یکم بتونم نفس بکشم ولی نمیشد الان دوروزه که داروهام قطع کردم و با این همه استرسی که کشیدم جای تعجبی نیست دیگه نمیتونستم نفس بکشم کنترلم از دست دادم و افتادم روی زمین و به زور میخواستم نفس بکشم نمیتونستم که اون پسره نشست روی زمین بهش نگاه کردم توی عمق چشماش نگران بود ولی ظاهرش چیزی جز یه کوه یخ نبود که اروم گفت:چت شده
نمیتونستم حرف بزنم و با کلی بدبختی و حرف حرف گفتم:ا..س..م
انگار فهمید و اومد سمتم نمیتونستم نفس بکشم
که اروم گفت:اروم باش و راحت نفس بکش
نمیتونستم نفس بکشم دیگه داشت قدرت تکلمم ازم میگرفت سرم پایین انداختم که با قرار گرفتن چیزی روی لبم کشیده شدن سرم به سمتش به چشماش نگاه کردم بهم تنفس مصنوعی میداد اولین باری بود که داشتم اینو حس میکردم حس عجیبی بود بعد ۵ مین حالم بهتر شد ازم فاصله گفت و با لحن جدی گفت:حالت بهتر شد؟
شکه شده بودم سرموتکون دادم ولی هنوز بوی عطرش داشت اذیتم میکرد اروم گفتم:عقب وایستا بوی عطرت اذیتم میکنه
بعد تموم شدن حرفم رفت عقب حالا میخواستم چیکار کنم من نمیتونم تو اون مجلس شرکت کنم بهش نگاه کردم داشت بهم نگاه میکرد اومد سمت که دستمو جلوش تکون دادم و گفتم :نه نه نزدیک نیا الان حالم خوب شده
جدی جواب داد و گفت:الان میخوای چیکار کنی به هر حال باید بیای توی مهمونی
نمیدونم حالا چیکار کنم که یه چیزی یادم اومد و گفتم:میتونی برام یه عالمه اندازه ای که تا اخر مجلس بکشه قهوه بیاری .......اینجوری میتونه یکم حالم بهتر کنه
رفت تو فکر بعد چند دقیقه جواب داد :اره الان میگم بیارن
زنگ زد به یکی که بعد ۱۰ مین اومد و دستش یه لیوان بود که دستش چندتا ماگ بیرون بر قهوه بود خوشحال رفتم سمتشو ازش بدونه گرفتم که گفت :وایستا دختر برسم بعد بیا بگیر ازم تهیونگ زنت خیلی عجوله
حرصی بهش نگاه کردم به عنوان انتقام گفتم :خوب اقا پسر شما باید تا اخر اینارو پشت سر من بیاری
که بلند گفت:چی خجالت بکش بچه من ازت بزرگترم ها من بشم حمالت ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : بچه کهههه خودتی حمالم نه فقط دو ساعت در خدمتمی همین
میخواست حرف بزنه که رفتم چند قدم دور شدم که وایستادم برام سوال بود اسمش چیه بهش نگاه کردم تابه حال توجه نکردم چرا این عمارت انقدر پسر خوشگل داره انگار همه پسرای خوشگل اینجا جمع شدن ولی احساس میکنم اخلاقش شبیه رفیقش نیست اروم بهش گفتم:راستی اقا پسر اسمت چیه
شرط:۱۲ لایک
۱۰ کامنت
۷.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.