فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۱۱
از زبان ا/ت
گفت : حتی نمیتونم تصور نداشتنت رو بکنم من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم چون دوست دارم
با صدای آرومی گفتم : لطفاً ازم دور شو
گفت : چرا گفتم : من نمیتونم بخاطره یه عشقی که معلوم نیست اصلاً وجود داره یا نه خودمو قربانی کنم بیشتر از این به قلبم آسیب نزن ، همه این حرفها رو با بغض میگفتم بلند شد و از خونم رفت و در رو بست احساس بدی داشتم چرا اون حرفها رو بهش زدم چرا....از کاری که کردم پشیمونم.گوشیم زنگ خورد برش داشتم جیمین بود گفت : سلام ا/ت خوبی میخوام بیام خونت هستی گفتم : آره بیا هستم قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیبم یه سر درد شدیدی داشتم
( یک ساعت بعد )
از زبان ا/ت
روی کاناپه دراز کشیده بودم یک ساعته هنوز جیمین نیومده ، زنگ در زده شد حتماً جیمینه رفتم در رو باز کردم که کلی بادیگارد ریختن تو و گرفتنم گفتم : هی چیکار میکنین ولم کنید ولم کنید....بردنم و سواره یه ون مشکی کردن
بعد از چند دقیقه ون وایستاد و با زور پیادم کردن که دیدم اینجا که عمارت بابامه مطمئنن کاره بابامه بردنم توی سالن بزرگ عمارت بابام با یه آقای خوشتیپ اونجا وایستاده بودن جلوم
رفتم جلوی بابام و گفتم : چرا...چرا با من که دختره خودتم این کار رو میکنی گفت : من بخاطر خودت میگم اگر قبول نداری از پدره کسی که دوستش داری بپرس گفتم : چی ؟ گفت : ایشون پدره جونگ کوکه
اون آقای که پدره کوک بود گفت : تو و جونگ کوک نمیتونین باهم باشین پسره من یه مافیاست که به راحتی میتونه کله دنیا رو قتل عام کنه گذشته از این خانواده ما با خانواده شما هیچ سازگاری نمیتونن داشته باشن .... مثل اینکه بگی شیطان و.....فرشته
اون راست میگفت اما من نمیتونستم قبولش کنم برگشتم و رفتم سمته دره خروجی ولی پدرم بلند گفت : بگیرینش و توی اتاقش زندانیش کنید گرفتنم و بردنم بالا خیلی وقته اتاقم رو ندیدم هر چقدر مقاومت کردم زورم نمیرسید که آخر هم انداختنم توی اتاق و در رو قفل کردن هرچقدر داد و بیداد کردم فایدهای نداشت تا شب فقط با مشت به در میکوبیدم تا حدی که دستام بی حس شده بودن
( ۱ ماه بعد)
از زبان ا/ت
دیگه کم کم روانی میشم دیگه نمیتونم تحمل کنم چیکار کنم
خوبه حداقل لپتاپ دارم و گوشیم پیشمه
بعده یک ماه گوشیم زنگ خورد برش داشتم جیمین بود گفت: ا/ت یه اتفاقی افتاده گفتم : چیشده گفت : جونگ کوک گلوله خورده گفتم : چی حالش چطوره کجاست گفت : نرفت بیمارستان الانم توی خونشه گفتم : جیمین من توی عمارت بابام زندانیم چیکار کنم گفت : نمیدونم از بابات بخوا که بفرستت بیرون گفتم : فعلا قطع میکنم
قطع کردم من باید یجوری جونگ کوک رو ببینم در زدم و گفتم : کسی اونجاست نگهبان گفت : من اینجام خانم گفتم : میخوام با پدرم حرف بزنم منو ببر پیشش در رو باز کرد و منو برد سمته اتاق کاره بابام
گفت : حتی نمیتونم تصور نداشتنت رو بکنم من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم چون دوست دارم
با صدای آرومی گفتم : لطفاً ازم دور شو
گفت : چرا گفتم : من نمیتونم بخاطره یه عشقی که معلوم نیست اصلاً وجود داره یا نه خودمو قربانی کنم بیشتر از این به قلبم آسیب نزن ، همه این حرفها رو با بغض میگفتم بلند شد و از خونم رفت و در رو بست احساس بدی داشتم چرا اون حرفها رو بهش زدم چرا....از کاری که کردم پشیمونم.گوشیم زنگ خورد برش داشتم جیمین بود گفت : سلام ا/ت خوبی میخوام بیام خونت هستی گفتم : آره بیا هستم قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیبم یه سر درد شدیدی داشتم
( یک ساعت بعد )
از زبان ا/ت
روی کاناپه دراز کشیده بودم یک ساعته هنوز جیمین نیومده ، زنگ در زده شد حتماً جیمینه رفتم در رو باز کردم که کلی بادیگارد ریختن تو و گرفتنم گفتم : هی چیکار میکنین ولم کنید ولم کنید....بردنم و سواره یه ون مشکی کردن
بعد از چند دقیقه ون وایستاد و با زور پیادم کردن که دیدم اینجا که عمارت بابامه مطمئنن کاره بابامه بردنم توی سالن بزرگ عمارت بابام با یه آقای خوشتیپ اونجا وایستاده بودن جلوم
رفتم جلوی بابام و گفتم : چرا...چرا با من که دختره خودتم این کار رو میکنی گفت : من بخاطر خودت میگم اگر قبول نداری از پدره کسی که دوستش داری بپرس گفتم : چی ؟ گفت : ایشون پدره جونگ کوکه
اون آقای که پدره کوک بود گفت : تو و جونگ کوک نمیتونین باهم باشین پسره من یه مافیاست که به راحتی میتونه کله دنیا رو قتل عام کنه گذشته از این خانواده ما با خانواده شما هیچ سازگاری نمیتونن داشته باشن .... مثل اینکه بگی شیطان و.....فرشته
اون راست میگفت اما من نمیتونستم قبولش کنم برگشتم و رفتم سمته دره خروجی ولی پدرم بلند گفت : بگیرینش و توی اتاقش زندانیش کنید گرفتنم و بردنم بالا خیلی وقته اتاقم رو ندیدم هر چقدر مقاومت کردم زورم نمیرسید که آخر هم انداختنم توی اتاق و در رو قفل کردن هرچقدر داد و بیداد کردم فایدهای نداشت تا شب فقط با مشت به در میکوبیدم تا حدی که دستام بی حس شده بودن
( ۱ ماه بعد)
از زبان ا/ت
دیگه کم کم روانی میشم دیگه نمیتونم تحمل کنم چیکار کنم
خوبه حداقل لپتاپ دارم و گوشیم پیشمه
بعده یک ماه گوشیم زنگ خورد برش داشتم جیمین بود گفت: ا/ت یه اتفاقی افتاده گفتم : چیشده گفت : جونگ کوک گلوله خورده گفتم : چی حالش چطوره کجاست گفت : نرفت بیمارستان الانم توی خونشه گفتم : جیمین من توی عمارت بابام زندانیم چیکار کنم گفت : نمیدونم از بابات بخوا که بفرستت بیرون گفتم : فعلا قطع میکنم
قطع کردم من باید یجوری جونگ کوک رو ببینم در زدم و گفتم : کسی اونجاست نگهبان گفت : من اینجام خانم گفتم : میخوام با پدرم حرف بزنم منو ببر پیشش در رو باز کرد و منو برد سمته اتاق کاره بابام
۹۵.۱k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.