نه اینکه پای حسادت در بین باشد...
نه اینکه پای حسادت در بین باشد...
دیروز اطلاعیه وبینار یک نفر هم نسل خودم را دیدم... پیشوند استاد...
بهم ریختم... نه بابت شخص خاص داخل اون وبینار...
بابت اینکه میتوانستم آنجا باشم و نبودم...
بعد خودم را دیدم... خود خود خودم...
دختری که سراغ علوم تجربی رفت تا دردی از دردهای آدمها کم کند...
بعد وارد حوزه شد به دنبال حقیقت...
بعد دید دردهای روحی خیلی بیشترند از دردهای جسمی و رفت سراغ علوم انسانی...
من حالا کجا هستم؟ کارمند رسمی یک بیمارستان بزرگ...
طلبه سابق...
دانشجوی دکترای حکمت متعالیه...
ضروریات یک زندگی را دارم... خانه و ماشین و پس انداز و شغل...
و اینها چطور به دست آمد؟
دست تنهای تنها... با جنگیدنهای زیاد...
خانواده ای نبود که بتوانم با تکیه به آنها خیالم جمع باشد از آینده ام...
همه را خودم ساختم...
با رتبه 5 ارشد بخاطر شرایط اقتصادی و کار قید دانشگاه تهران و علامه را زدم...
کار کردم... درس خواندم... دویدم...
جنگیدم...
حالا هم خسته ام...
نمیدانم اصلا جنگیدن ارزشش را داشت؟
بهتر نبود از اول میپذیرفتم شرایطم را...
من اینجا که هستم را، ذره ذره اش را با جنگیدن به دست آورده ام...
جنگیدن با خانواده، با افسردگی، با شرایط سخت...
فقط خدا کنارم بود...
حالا در آستانه چهل سالگی به خودم نگاه میکنم و خودم را قیاس میکنم با آنها که برای رسیدن به آرزوهایشان پشتوانه داشتند اگر مانع هم بود...
و بعد میبینم از اولش این قیاس غلط است...
من هرگز خانم دکتر جعفری در جایگاه خیلی ها نیستم...
من کارشناس ساده آزمایشگاهم که سالها برای رسیدن به خواسته هایش جنگیده...
و یاد حرف بنده خدایی افتادم که گفت ما در یک جبهه ایم...
و با خودم میگویم: نه! من و شما در یک جبهه نیستیم...
من ژنرال جنگیدن با مشکلات فراوانی هستم... ما نمیتوانیم در یک جبهه باشیم...
سنگرهایی که من باید فتحشان کنم با شما زمین تا آسمان متفاوت است...
من همینم! الهام جعفری...
او که یک جمله بیشتر از رهبری در خاطرش نبود و همان را عملی کرد: تحصیل، تهذیب، ورزش...
دیروز اطلاعیه وبینار یک نفر هم نسل خودم را دیدم... پیشوند استاد...
بهم ریختم... نه بابت شخص خاص داخل اون وبینار...
بابت اینکه میتوانستم آنجا باشم و نبودم...
بعد خودم را دیدم... خود خود خودم...
دختری که سراغ علوم تجربی رفت تا دردی از دردهای آدمها کم کند...
بعد وارد حوزه شد به دنبال حقیقت...
بعد دید دردهای روحی خیلی بیشترند از دردهای جسمی و رفت سراغ علوم انسانی...
من حالا کجا هستم؟ کارمند رسمی یک بیمارستان بزرگ...
طلبه سابق...
دانشجوی دکترای حکمت متعالیه...
ضروریات یک زندگی را دارم... خانه و ماشین و پس انداز و شغل...
و اینها چطور به دست آمد؟
دست تنهای تنها... با جنگیدنهای زیاد...
خانواده ای نبود که بتوانم با تکیه به آنها خیالم جمع باشد از آینده ام...
همه را خودم ساختم...
با رتبه 5 ارشد بخاطر شرایط اقتصادی و کار قید دانشگاه تهران و علامه را زدم...
کار کردم... درس خواندم... دویدم...
جنگیدم...
حالا هم خسته ام...
نمیدانم اصلا جنگیدن ارزشش را داشت؟
بهتر نبود از اول میپذیرفتم شرایطم را...
من اینجا که هستم را، ذره ذره اش را با جنگیدن به دست آورده ام...
جنگیدن با خانواده، با افسردگی، با شرایط سخت...
فقط خدا کنارم بود...
حالا در آستانه چهل سالگی به خودم نگاه میکنم و خودم را قیاس میکنم با آنها که برای رسیدن به آرزوهایشان پشتوانه داشتند اگر مانع هم بود...
و بعد میبینم از اولش این قیاس غلط است...
من هرگز خانم دکتر جعفری در جایگاه خیلی ها نیستم...
من کارشناس ساده آزمایشگاهم که سالها برای رسیدن به خواسته هایش جنگیده...
و یاد حرف بنده خدایی افتادم که گفت ما در یک جبهه ایم...
و با خودم میگویم: نه! من و شما در یک جبهه نیستیم...
من ژنرال جنگیدن با مشکلات فراوانی هستم... ما نمیتوانیم در یک جبهه باشیم...
سنگرهایی که من باید فتحشان کنم با شما زمین تا آسمان متفاوت است...
من همینم! الهام جعفری...
او که یک جمله بیشتر از رهبری در خاطرش نبود و همان را عملی کرد: تحصیل، تهذیب، ورزش...
۱۰.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.