پارت ۹ فیک عشق بی نهایت
پارت ۹ فیک عشق بی نهایت
گوشی سهون شروع کرد به زنگ خوردن . سهون که در حال عوض کردن لباسش بود همونطور که به گوشیش نگاه میکرد بولیزشو پوشید و سمت تختش رفت . گوشیشو برداشت و همزمان با این که تماسو جواب داد پرید رو تختش
_بله
یه خانومی که صدای نازکی داشت شروع کرد به صحبت کردن
_سلام سهون...منو یادت نیومد ؟؟؟
_شما؟؟
_رانام...کیم رانا...دوران راهنمایی رو یادته
_اوووو...کیم رانا...چیشده که به من زنگ زدی
_چند روز پیش مادرتو دیدم...شمارتو ازش گرفتم...اصلا تغییر نکرده...واقعا عجیب بود
سهون خیلی اروم زمزمه کرد
_ظاهرش واسه شما عجیبه باطنش واسه ما
_جانم؟؟؟
_هیچی... میگفتی
_میخواستم ببینمت...من و سه می و پسرا...یعنی چانیول و کیونگ و بکهیون
_اَی بی معرفتا...از اون موقع تاحالا باهم بودید؟؟؟
_نه حدود یه ساله
_کلا بی معرفتید
رانا با خنده گفت
_شاید...فقط من لوهانو نتونستم پیدا کنم
_لوهان با منه...موقعی که شما باهم بودید لوهان پیش من بوده
_میشه بگی اونم بیاد
سهون لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
_نوچ...اون درگیره
_باشه پس...الان ساعت چنده؟؟...دو و نیم... حدودای ساعت چهار...یه جایی بود که همیشه میرفتیم...ویلاتون بود نه؟؟؟
_اره
_لوکیشن بفرست...بریم اونجا
_باشه...خدافظ
_خدافظ
گوشیو قطع کرد . صدای آهنگ بلندی پخش شد . کاملا مشخص بود که نیارا دوباره آهنگ گذاشته بود . سهون با بی حوصلگی سمت اون پرده چرخید البته پرده کشیده شده بود ولی سهون برای حرف زدن به اون خیره شد و داد زد
_نیاراااااااا
_بلههههههه
_خفه کن اونو
_دارم گوش میدم
سهون با تعجب به اون پرده نگاه کرد
_جانم؟!!
نیارا که مشخص بود ترسیده بود با ترس جواب داد
_الان قطع میکنم
آهنگو قطع کرد . سهون پردرو کشید کنار و به نیارا خیره شد
_نی جون
نیارا با شنیدن این حرف لباسایی رو که توی کمد مرتب میکرد رو ول کرد و برگشت و به سهون نگاه کرد و با تعجب گفت
_هان!؟!
_نی جون
_نی جون دیگه چه ثیقه ایه
سهون لب پایینشو برای مسخره بازی و به نشونه ای این که زشته گاز گرفت
_منحرف نباش...من که قرار نیست ثیقت کنم
نیارا اروم زمزمه کرد
_نه بیا و بکن
ایندفعه سهون این حرف رو نشنید و به حرف خودش ادامه داد
_امشب مهمون دارم...پنج تا از دوستام...توی خونه ی ویلاییمون...میخوام ببرمت اونجا...واسه کمک
_کیا میان!؟؟
_رانا و...
نیارا با شنیدن این اسم پرید وسط حرف سهون
_عفریته ی دوران راهنمایی؟؟؟
_تو از کجا میدونی؟؟؟...وایستا ببینم...من اینارو چرا دارم به تو میگم...حواست باشه خوب ازشون پذیرایی کنی
_نه منظورم این بود که خدمتکارا...اونا کدوماشون میان
_هیچ کدوم...حواست به پذیراییت باشه
اینو میگه و پردرو میکشه . نیارا دستشو به پیشونیش میکوبه
_آااااای...چرا گفتم؟؟؟
---
سهون از اتاق میاد بیرون . از پله ها میره پایینو میره پیش مامانش که روی مبل نشسته و تلویزیون میبینه و کنارش میشینه
_مامان
_جانم؟؟؟
تلویزیون رو خاموش میکنه و به سهون نگاه میکنه
_دوستای راهنماییمو یادته؟؟؟
_اره چند روز پیش یکیشونو دیدم
_میدونم...میخوایم بریم خونه ویلاییمون...اونی که وسط جنگله...دیواراش شیشه ایه
_اون...همونیه که همیشه میرفتید دیگه...
_اره...میریم اونجا...نیاراهم میبرم
_چرا اون؟؟؟...این همه خدمتکار
_نه...اون بهتره...تازه کارم هست...یکم کار یاد میگیره
_باشه...
_وَ اینکه...امکان داره بمونیم
_فدای سر پسر گلم...بمونید...من یکم تو تنهایی غرق میشم
سهون دوباره لبخند شیطنت آمیزی میزنه
_غرق شی چیکار میکنی؟؟؟
_خدایااا...قبلنا به پدر مادرمون جواب پس میدادیم...الان به بچه هامون
سهون میخنده و به حرفش ادامه میده
_خوب...ما الان میریم...یه راننده آماده کن برامون
_باشه...خدافظ
اینو میگه و سهون رو بوس میکنه . سهون هم بلند میشه و میره اتاقش
***
هنا جیغ بلندی میکشه و با همون جیغ حرف میزنه
_همتونو میکشششششششششم
لوهان میخنده . تفنگشو میاره بالا و مثلا تیر اندازی میکنه و ادما رو میکشه . بازی تموم میشه . هنا به نوشته ی روی صفحه نگاه میکنه
_گیم آور؟؟
تفنگو پرت میکنه و داد میزنه
_گمشید با این بازی هاتون...روانین انگار
لوهان با همون لبخند تفنگو با ملایمت سرجاش میزاره
لوهان_من دیگه خسته شدم...بریم؟؟؟
هنا_بریم...کم کم اعصابم داره خورد میشه
بر میگردن برن که هنا چشمش به یه بازی میخوره . سریع میدوئه و میره اون بازیه . کارت میکشه و بازی باز میشه . بازی کیسه بوکس بود و به نیروت امتیاز میداد . هنا دستاشو بهم قفل میکنه و خیلی محکم کیسه رو میزنه . کیسه میره جلو و میاد عقب و خیلی محکم میخوره تو صورتش و باعث میشه به عقب بیوفته اما یه چیزی میگیرتش . درسته... اون لوهان بود . لوهان کاملا رو هنا خم شده بود و صورتشون خیلی نزدیک بهم بود . هنا آب دهنشو گورت میده و گوشیشو از جیبش در میاره و کنار گوشش میبره
_الو؟؟؟...چه خب
گوشی سهون شروع کرد به زنگ خوردن . سهون که در حال عوض کردن لباسش بود همونطور که به گوشیش نگاه میکرد بولیزشو پوشید و سمت تختش رفت . گوشیشو برداشت و همزمان با این که تماسو جواب داد پرید رو تختش
_بله
یه خانومی که صدای نازکی داشت شروع کرد به صحبت کردن
_سلام سهون...منو یادت نیومد ؟؟؟
_شما؟؟
_رانام...کیم رانا...دوران راهنمایی رو یادته
_اوووو...کیم رانا...چیشده که به من زنگ زدی
_چند روز پیش مادرتو دیدم...شمارتو ازش گرفتم...اصلا تغییر نکرده...واقعا عجیب بود
سهون خیلی اروم زمزمه کرد
_ظاهرش واسه شما عجیبه باطنش واسه ما
_جانم؟؟؟
_هیچی... میگفتی
_میخواستم ببینمت...من و سه می و پسرا...یعنی چانیول و کیونگ و بکهیون
_اَی بی معرفتا...از اون موقع تاحالا باهم بودید؟؟؟
_نه حدود یه ساله
_کلا بی معرفتید
رانا با خنده گفت
_شاید...فقط من لوهانو نتونستم پیدا کنم
_لوهان با منه...موقعی که شما باهم بودید لوهان پیش من بوده
_میشه بگی اونم بیاد
سهون لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
_نوچ...اون درگیره
_باشه پس...الان ساعت چنده؟؟...دو و نیم... حدودای ساعت چهار...یه جایی بود که همیشه میرفتیم...ویلاتون بود نه؟؟؟
_اره
_لوکیشن بفرست...بریم اونجا
_باشه...خدافظ
_خدافظ
گوشیو قطع کرد . صدای آهنگ بلندی پخش شد . کاملا مشخص بود که نیارا دوباره آهنگ گذاشته بود . سهون با بی حوصلگی سمت اون پرده چرخید البته پرده کشیده شده بود ولی سهون برای حرف زدن به اون خیره شد و داد زد
_نیاراااااااا
_بلههههههه
_خفه کن اونو
_دارم گوش میدم
سهون با تعجب به اون پرده نگاه کرد
_جانم؟!!
نیارا که مشخص بود ترسیده بود با ترس جواب داد
_الان قطع میکنم
آهنگو قطع کرد . سهون پردرو کشید کنار و به نیارا خیره شد
_نی جون
نیارا با شنیدن این حرف لباسایی رو که توی کمد مرتب میکرد رو ول کرد و برگشت و به سهون نگاه کرد و با تعجب گفت
_هان!؟!
_نی جون
_نی جون دیگه چه ثیقه ایه
سهون لب پایینشو برای مسخره بازی و به نشونه ای این که زشته گاز گرفت
_منحرف نباش...من که قرار نیست ثیقت کنم
نیارا اروم زمزمه کرد
_نه بیا و بکن
ایندفعه سهون این حرف رو نشنید و به حرف خودش ادامه داد
_امشب مهمون دارم...پنج تا از دوستام...توی خونه ی ویلاییمون...میخوام ببرمت اونجا...واسه کمک
_کیا میان!؟؟
_رانا و...
نیارا با شنیدن این اسم پرید وسط حرف سهون
_عفریته ی دوران راهنمایی؟؟؟
_تو از کجا میدونی؟؟؟...وایستا ببینم...من اینارو چرا دارم به تو میگم...حواست باشه خوب ازشون پذیرایی کنی
_نه منظورم این بود که خدمتکارا...اونا کدوماشون میان
_هیچ کدوم...حواست به پذیراییت باشه
اینو میگه و پردرو میکشه . نیارا دستشو به پیشونیش میکوبه
_آااااای...چرا گفتم؟؟؟
---
سهون از اتاق میاد بیرون . از پله ها میره پایینو میره پیش مامانش که روی مبل نشسته و تلویزیون میبینه و کنارش میشینه
_مامان
_جانم؟؟؟
تلویزیون رو خاموش میکنه و به سهون نگاه میکنه
_دوستای راهنماییمو یادته؟؟؟
_اره چند روز پیش یکیشونو دیدم
_میدونم...میخوایم بریم خونه ویلاییمون...اونی که وسط جنگله...دیواراش شیشه ایه
_اون...همونیه که همیشه میرفتید دیگه...
_اره...میریم اونجا...نیاراهم میبرم
_چرا اون؟؟؟...این همه خدمتکار
_نه...اون بهتره...تازه کارم هست...یکم کار یاد میگیره
_باشه...
_وَ اینکه...امکان داره بمونیم
_فدای سر پسر گلم...بمونید...من یکم تو تنهایی غرق میشم
سهون دوباره لبخند شیطنت آمیزی میزنه
_غرق شی چیکار میکنی؟؟؟
_خدایااا...قبلنا به پدر مادرمون جواب پس میدادیم...الان به بچه هامون
سهون میخنده و به حرفش ادامه میده
_خوب...ما الان میریم...یه راننده آماده کن برامون
_باشه...خدافظ
اینو میگه و سهون رو بوس میکنه . سهون هم بلند میشه و میره اتاقش
***
هنا جیغ بلندی میکشه و با همون جیغ حرف میزنه
_همتونو میکشششششششششم
لوهان میخنده . تفنگشو میاره بالا و مثلا تیر اندازی میکنه و ادما رو میکشه . بازی تموم میشه . هنا به نوشته ی روی صفحه نگاه میکنه
_گیم آور؟؟
تفنگو پرت میکنه و داد میزنه
_گمشید با این بازی هاتون...روانین انگار
لوهان با همون لبخند تفنگو با ملایمت سرجاش میزاره
لوهان_من دیگه خسته شدم...بریم؟؟؟
هنا_بریم...کم کم اعصابم داره خورد میشه
بر میگردن برن که هنا چشمش به یه بازی میخوره . سریع میدوئه و میره اون بازیه . کارت میکشه و بازی باز میشه . بازی کیسه بوکس بود و به نیروت امتیاز میداد . هنا دستاشو بهم قفل میکنه و خیلی محکم کیسه رو میزنه . کیسه میره جلو و میاد عقب و خیلی محکم میخوره تو صورتش و باعث میشه به عقب بیوفته اما یه چیزی میگیرتش . درسته... اون لوهان بود . لوهان کاملا رو هنا خم شده بود و صورتشون خیلی نزدیک بهم بود . هنا آب دهنشو گورت میده و گوشیشو از جیبش در میاره و کنار گوشش میبره
_الو؟؟؟...چه خب
۳۷.۱k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.