گس لایتر/ادامه پارت ۱۵۲
جونگکوک تظاهر کرد که میخواد کاراشو توجیه کنه... با دستپاچگی گفت: خب... باید به بچم توجه کنم... اون که گناهی نداره... اون که نخواسته به دنیا بیاد... خواه ناخواه مسئولیت اونم گردنمه... اما تو داری زود تصمیم میگیری...
بورام هنوز به جونگکوک علاقه داشت... دلش نمیخواست جدا بشن ولی اون خودخواه بود... توجه کامل و منعطف به خودش رو میخواست... از اونجا که تصورش این بود که جونگکوک خیلی ناراحت شده میخواست از این حسش سواستفاده کنه... یه قدم از جونگکوک فاصله گرفت و گفت: اگر بخوای بمونم باید بین پسرتو بایول... و من... یکیو انتخاب کنی!...
جونگکوک وقتی شنید که بورام پای پسرشو وسط کشید یهو عصبانی شد...حالتش فرق کرد... به سختی تونست صبور باشه... دستشو مشت کرد... انگشتاشو انقد توی هم فشار داد که دستش کبود شد....
چشماشو بست و گفت: بورام!!!!... من... سر بچم معامله نمیکنم!... هیچوقت این اشتباهو تکرار نکن... اگر قرار باشه بین دنیا و پسرم یکیو انتخاب کنم... انتخابم پسرمه!!...
بعدش از کنار بورام رد شد که بره...
بورام صداشو بالا برد و گفت: صبر کن جئون جونگکوک....
جونگکوک سر جاش ایستاد... ولی به سمتش برنگشت...
بورام نزدیکش رفت...
بورام: به همین راحتی داری میری؟ فقط یه تعارف زدی که بمونم و حالام میری؟...
جونگکوک برگشت به سمتش...
جونگکوک: کسیکه پیشنهاد جدایی داد خودت بودی... من نگفتم برو!
من فقط گفتم که بمون!... ولی تو خودتو با پسرم مقایسه کردی... همونطور که ازم خواستی منم انتخاب کردم... حتی حرف خودتم قبول نداری؟
بورام: ولی من دوست دارم... چطور میتونی بی تفاوت باشی؟
جونگکوک: متاسفم... بیشتر از این کاری ازم برنمیاد... هنوزم اگر بخوای میتونی حرفتو پس بگیری و با هم ادامه بدیم... ولی چیزی تغییر نمیکنه... وضع مثل قبله!
بورام: نخیر! من با این وضع ادامه نمیدم...
بورام به در اشاره کرد و گفت: الانم از اینجا برو!...
جونگکوک بدون اینکه چیز دیگه بگه به سمت در رفت...
در رو باز کرد و موقع بیرون رفتن محکم تر از حالت عادی اونو بست...
و به سمت ماشینش رفت....
تموم شد!... بورام با جونگکوک!... دیگه تموم شد
بورام هنوز به جونگکوک علاقه داشت... دلش نمیخواست جدا بشن ولی اون خودخواه بود... توجه کامل و منعطف به خودش رو میخواست... از اونجا که تصورش این بود که جونگکوک خیلی ناراحت شده میخواست از این حسش سواستفاده کنه... یه قدم از جونگکوک فاصله گرفت و گفت: اگر بخوای بمونم باید بین پسرتو بایول... و من... یکیو انتخاب کنی!...
جونگکوک وقتی شنید که بورام پای پسرشو وسط کشید یهو عصبانی شد...حالتش فرق کرد... به سختی تونست صبور باشه... دستشو مشت کرد... انگشتاشو انقد توی هم فشار داد که دستش کبود شد....
چشماشو بست و گفت: بورام!!!!... من... سر بچم معامله نمیکنم!... هیچوقت این اشتباهو تکرار نکن... اگر قرار باشه بین دنیا و پسرم یکیو انتخاب کنم... انتخابم پسرمه!!...
بعدش از کنار بورام رد شد که بره...
بورام صداشو بالا برد و گفت: صبر کن جئون جونگکوک....
جونگکوک سر جاش ایستاد... ولی به سمتش برنگشت...
بورام نزدیکش رفت...
بورام: به همین راحتی داری میری؟ فقط یه تعارف زدی که بمونم و حالام میری؟...
جونگکوک برگشت به سمتش...
جونگکوک: کسیکه پیشنهاد جدایی داد خودت بودی... من نگفتم برو!
من فقط گفتم که بمون!... ولی تو خودتو با پسرم مقایسه کردی... همونطور که ازم خواستی منم انتخاب کردم... حتی حرف خودتم قبول نداری؟
بورام: ولی من دوست دارم... چطور میتونی بی تفاوت باشی؟
جونگکوک: متاسفم... بیشتر از این کاری ازم برنمیاد... هنوزم اگر بخوای میتونی حرفتو پس بگیری و با هم ادامه بدیم... ولی چیزی تغییر نمیکنه... وضع مثل قبله!
بورام: نخیر! من با این وضع ادامه نمیدم...
بورام به در اشاره کرد و گفت: الانم از اینجا برو!...
جونگکوک بدون اینکه چیز دیگه بگه به سمت در رفت...
در رو باز کرد و موقع بیرون رفتن محکم تر از حالت عادی اونو بست...
و به سمت ماشینش رفت....
تموم شد!... بورام با جونگکوک!... دیگه تموم شد
۲۲.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.