نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 54)
ات ویو
امروز روزی بود که همراه جیمین باید هممون میرفتیم کمپانی بی تی اس و فرم هارو پر می کردیم و همچنین خودمونو به رئیس کمپانی معرفی میکردیم..... جیمین اسمش برام اشناست همینطور یونگی ولی هیچکدوم رو یادم نمیاد..... یعنی اونا کی میتونن باشن که برام اشنا باشن انگار چند بار اونهارو دیدم و باهاشون حرف زدم...... این واقعا برام عذاب اوره که نمیتونم به یاد بیارمشون..... همچنین لیسا که نمیشناسمش...... ولی اینو یادم هست که من پدر و مادری ندارم..... برام سواله که اون دختره لیسا که نمیشناسمش چرا میخواد بهمون اسیب بزنه مگه چه دشمنی با ما داره که ما خبر نداریم؟..... یا اینکه چرا انقد برای اون 2 پسر مهمه که من به یادشون بیارم؟..... یا اون گردنبنده که واقعا خیلی برام اشناس و هر دفعه حرفای یک نفر تو گوشم می پیچه و گردنبند رو به یاد میاره برام.... واقعا کلی سوال تو ذهنمه که دلم میخواد هر چه زودتر به همشون جواب داده بشه....... جیمین به سوجین زنگ زد و گفت که ساعت 6 اماده باشیم میاد دنبالمون..... که الان ساعت 5 هست....... رفتم حموم یک دوش 20 مینی گرفتم و اومدم بیرون و موهامو خشک کردم چون کوتاه بود فقط یکم مدل دادم بهش.....یه میکاپ ساده کردم و لباسمو پوشیدم..... ( عکس لباس هر 4 دخترا رو میزارم)..... کوله امو برداشتم و وسایل لازم گذاشتم کیفم و رفتم پایین که ساعت 6 بود و همه ی دخترا اماده نشسته بودن روی مبل..... که زنگ خونه خورد و فهمیدیم جیمینه و هممون رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم و به سمت کمپانی رفتیم...... بعد چند مین رسیدیم .... خیلی واقعا بزرگ بودش..... پیاده شدیم و وارد کمپانی شدیم و دنبال جیمین رفتیم سوار اسانسور شدیم و به طبقه 12 رفتیم..... بعد اون وارد یک اتاقی شدیم که کلی مرد بودش و ما هم یه تعظیم کوچولو به همشون کردیم و یکم نزدیک تر رفتیم که دیدیم اعضا نشستن و با موبایلشون ور میرن که سوجین و امیلیا رفتن پریدن بغل 2 نفر از اعضا و من تعجب کرده بودم...... فکر نمیکردم رابطه داشته باشن باهم..... یه نفر اومد سمت من و همون پسره یونگی بود..... بغلم کرد ولی من چیزی نگفتم و کاری هم نکردم...... یهو یه نفر از در اومد وارد اتاق شد و جیمین معرفی کرد و گفت این همون رئیس کمپانی بیگ هیت هستش و ما هر 4 دخترا تعظیم کردیم و کمپانی گفت که فقط ما 4 نفر وارد دفترش بشیم و ما هم دنبالش رفتیم..... وارد دفتر شدیم و واقعا بزرگ بود نشستیم رو صندلی و کمپانی شروع به صحبت کردن کرد.....
کمپانی: خب خیلی خوش اومدید..... میخوام یکم باهم دیگه اشنا بشیم..... خب..... اسمتون، اهل کجایید، سنتون، و کاری در ان مهارت دارید و کار می کنید......
ادامه اش تو کامنتا....
(𝙋𝙖𝙧𝙩 54)
ات ویو
امروز روزی بود که همراه جیمین باید هممون میرفتیم کمپانی بی تی اس و فرم هارو پر می کردیم و همچنین خودمونو به رئیس کمپانی معرفی میکردیم..... جیمین اسمش برام اشناست همینطور یونگی ولی هیچکدوم رو یادم نمیاد..... یعنی اونا کی میتونن باشن که برام اشنا باشن انگار چند بار اونهارو دیدم و باهاشون حرف زدم...... این واقعا برام عذاب اوره که نمیتونم به یاد بیارمشون..... همچنین لیسا که نمیشناسمش...... ولی اینو یادم هست که من پدر و مادری ندارم..... برام سواله که اون دختره لیسا که نمیشناسمش چرا میخواد بهمون اسیب بزنه مگه چه دشمنی با ما داره که ما خبر نداریم؟..... یا اینکه چرا انقد برای اون 2 پسر مهمه که من به یادشون بیارم؟..... یا اون گردنبنده که واقعا خیلی برام اشناس و هر دفعه حرفای یک نفر تو گوشم می پیچه و گردنبند رو به یاد میاره برام.... واقعا کلی سوال تو ذهنمه که دلم میخواد هر چه زودتر به همشون جواب داده بشه....... جیمین به سوجین زنگ زد و گفت که ساعت 6 اماده باشیم میاد دنبالمون..... که الان ساعت 5 هست....... رفتم حموم یک دوش 20 مینی گرفتم و اومدم بیرون و موهامو خشک کردم چون کوتاه بود فقط یکم مدل دادم بهش.....یه میکاپ ساده کردم و لباسمو پوشیدم..... ( عکس لباس هر 4 دخترا رو میزارم)..... کوله امو برداشتم و وسایل لازم گذاشتم کیفم و رفتم پایین که ساعت 6 بود و همه ی دخترا اماده نشسته بودن روی مبل..... که زنگ خونه خورد و فهمیدیم جیمینه و هممون رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم و به سمت کمپانی رفتیم...... بعد چند مین رسیدیم .... خیلی واقعا بزرگ بودش..... پیاده شدیم و وارد کمپانی شدیم و دنبال جیمین رفتیم سوار اسانسور شدیم و به طبقه 12 رفتیم..... بعد اون وارد یک اتاقی شدیم که کلی مرد بودش و ما هم یه تعظیم کوچولو به همشون کردیم و یکم نزدیک تر رفتیم که دیدیم اعضا نشستن و با موبایلشون ور میرن که سوجین و امیلیا رفتن پریدن بغل 2 نفر از اعضا و من تعجب کرده بودم...... فکر نمیکردم رابطه داشته باشن باهم..... یه نفر اومد سمت من و همون پسره یونگی بود..... بغلم کرد ولی من چیزی نگفتم و کاری هم نکردم...... یهو یه نفر از در اومد وارد اتاق شد و جیمین معرفی کرد و گفت این همون رئیس کمپانی بیگ هیت هستش و ما هر 4 دخترا تعظیم کردیم و کمپانی گفت که فقط ما 4 نفر وارد دفترش بشیم و ما هم دنبالش رفتیم..... وارد دفتر شدیم و واقعا بزرگ بود نشستیم رو صندلی و کمپانی شروع به صحبت کردن کرد.....
کمپانی: خب خیلی خوش اومدید..... میخوام یکم باهم دیگه اشنا بشیم..... خب..... اسمتون، اهل کجایید، سنتون، و کاری در ان مهارت دارید و کار می کنید......
ادامه اش تو کامنتا....
۹.۵k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.