عشق یا نفرت
پارت ششم
من:تو چرا همیشه دنبال منی؟؟؟چرااا ؟؟!!!هانن!!؟؟
کوکی: اممم...خ..خب من عاشقت شدم و دوس دارم باهم باشیم
من:تو غلط کردی عاشق من میشی ..همینطوری میگفتم و چشمامو بسته بودم که احساس کردم نمیتونم حرف بزنم ..وقتی چشمامو باز کردم دیدم کوکی لباشو گذاشته رو لبام.. منم هر کاری میکردم نمیتونستم از خودم جداش کنم منم عصبانی بودم جلو سولا و هایون اون دوتا رفیق پستش
داشت لبامو با ولع میبوسید من که همراهیش نمیکردم ولی معلوم بود که وقتی همراهیش نمیکنی عصابش به هم میریزه منم از فرصت استفاده کردم و همراهیش نکردم و با پا با تمام قدرت زدم وسط پاش ..با خشم و عصبانیت به من نگا میکرد .. وقتی ازم فاصله گرفت و آخ آخ آخ میگفت، دلم خنک شد و تو دلم گفتم آخیششششش دلم خنک شد..وقتی رفتم عفب و به دخترا نگا کردم خشکشون زده بود و همینجوری به من نگا میکردن من: چتونه ؟؟؟؟هاننن؟؟ وایسید زنگ بزنم راننده شخصیم بیاد دنبالمون .
سولا :چه ضربه زد دختر
هایون :ترو خدا کوکی بدبخت
سولا :اه ا.ت زنگ بزن دختر
من:باشه الان میزنگم
راننده شخصی:سلام خانوم جان در خدمت شما هستم..امر بفرمایید
من:سلام میگم بیا دنبالمون ماشینم لاستیکش پنچر شده لاستیک زاپاس ندارم بیا دنبالمون به این آدرس باشه؟
راننده شخصی: بله خانم یه چن دقیقه دیگه اونجام خدانگهدارتون
من:خدافظ
کوکی :تا حالا تو ۳ باره که منو میزنی میدونی تا حالا هیج کس جرئت نکرده بود رو من دست بلند کنه؟ ولی تو این کارو انجام دادی
من: خب چی ؟؟؟خیلی حال میده😏😏😏
کوکی :اره خیلی حال میده ..میبینیم
من: میبینیم. بعد چن دقیقه راننده شخصیم اومد دخترا رو به مقصد رسوند و منم برد خونه ازش تشکر کردم و رفتم به همه سلام دادم و رفتم روی تخت دراز کشیدم هوفففف خستگی از تنم رفت...
ساعت۱۲ شب
ا.ت :فردا مدرسه نبود کمی درس خوندم و روی تخت دراز کشیدم و کمی با گوشیم ور رفتم که یه دفعه یه پیام ناشناس اومد ..هااا؟؟؟؟یعنیکیه؟؟!!! ...دیدم پیام داده که بیا دم در وگرنه همه رو از خواب بیدار میکنم و آبروتون رو میبرم
منم که ترسیدم زود رفتم و درو باز کردم کسی نبود که یه دفعه همه جا سیاه شد و هیچی رو ندیدم
پایان پارت ششم
لایک و کامنت یادتون نره دوستون دارم 😗😗😗😗😗
من:تو چرا همیشه دنبال منی؟؟؟چرااا ؟؟!!!هانن!!؟؟
کوکی: اممم...خ..خب من عاشقت شدم و دوس دارم باهم باشیم
من:تو غلط کردی عاشق من میشی ..همینطوری میگفتم و چشمامو بسته بودم که احساس کردم نمیتونم حرف بزنم ..وقتی چشمامو باز کردم دیدم کوکی لباشو گذاشته رو لبام.. منم هر کاری میکردم نمیتونستم از خودم جداش کنم منم عصبانی بودم جلو سولا و هایون اون دوتا رفیق پستش
داشت لبامو با ولع میبوسید من که همراهیش نمیکردم ولی معلوم بود که وقتی همراهیش نمیکنی عصابش به هم میریزه منم از فرصت استفاده کردم و همراهیش نکردم و با پا با تمام قدرت زدم وسط پاش ..با خشم و عصبانیت به من نگا میکرد .. وقتی ازم فاصله گرفت و آخ آخ آخ میگفت، دلم خنک شد و تو دلم گفتم آخیششششش دلم خنک شد..وقتی رفتم عفب و به دخترا نگا کردم خشکشون زده بود و همینجوری به من نگا میکردن من: چتونه ؟؟؟؟هاننن؟؟ وایسید زنگ بزنم راننده شخصیم بیاد دنبالمون .
سولا :چه ضربه زد دختر
هایون :ترو خدا کوکی بدبخت
سولا :اه ا.ت زنگ بزن دختر
من:باشه الان میزنگم
راننده شخصی:سلام خانوم جان در خدمت شما هستم..امر بفرمایید
من:سلام میگم بیا دنبالمون ماشینم لاستیکش پنچر شده لاستیک زاپاس ندارم بیا دنبالمون به این آدرس باشه؟
راننده شخصی: بله خانم یه چن دقیقه دیگه اونجام خدانگهدارتون
من:خدافظ
کوکی :تا حالا تو ۳ باره که منو میزنی میدونی تا حالا هیج کس جرئت نکرده بود رو من دست بلند کنه؟ ولی تو این کارو انجام دادی
من: خب چی ؟؟؟خیلی حال میده😏😏😏
کوکی :اره خیلی حال میده ..میبینیم
من: میبینیم. بعد چن دقیقه راننده شخصیم اومد دخترا رو به مقصد رسوند و منم برد خونه ازش تشکر کردم و رفتم به همه سلام دادم و رفتم روی تخت دراز کشیدم هوفففف خستگی از تنم رفت...
ساعت۱۲ شب
ا.ت :فردا مدرسه نبود کمی درس خوندم و روی تخت دراز کشیدم و کمی با گوشیم ور رفتم که یه دفعه یه پیام ناشناس اومد ..هااا؟؟؟؟یعنیکیه؟؟!!! ...دیدم پیام داده که بیا دم در وگرنه همه رو از خواب بیدار میکنم و آبروتون رو میبرم
منم که ترسیدم زود رفتم و درو باز کردم کسی نبود که یه دفعه همه جا سیاه شد و هیچی رو ندیدم
پایان پارت ششم
لایک و کامنت یادتون نره دوستون دارم 😗😗😗😗😗
۲۱.۲k
۰۸ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.