گس لایتر/پارت111
دیوانه وار هرچیزی که به هیونو مربوط میشد رو جمع میکرد..
نابی هرچقدر ازش سوال میکرد جواب درستی نمیداد... از رفتار جنون آمیز یون ها سخت ترسیده بود... اولش تصور کرد که مثل همیشه با هیونو جدال لفظی داشتن...اما واکنشی که این بار یون ها از خودش نشون داد با همیشه فرق داشت...
هیچوقت انقدر خشمگین نشده بود!
نابی تلاش میکرد آرومش کنه که بلاخره داجونگ از راه رسید... !
******
داجونگ سراسیمه از ماشین پیاده شد و به سمت خونه دوید...
وارد سالن که شد با نابی و یون ها مواجه شد... هر دو با دیدن داجونگ در سکوت ایستادن...
داجونگ که وسط سالن چمدون رها شده ای رو نظاره کرد با صدای دورگه ای سکوت سنگین حاکم بر فضای خونه رو شکست:
اینجا چه خبره؟!
نابی به امید اینکه بالاخره یون ها جواب روشنی به این سوال بده نگاه نگرانشو به چشم های خشمگین یون ها انداخت...
یون ها از قبل پیش بینی کرده بود که هیونو چنین کاری باهاش بکنه...برای همین بیشتر از اینکه غمگین و ناراحت باشه خشمگین بود!
با غضبی که از چشماش مشهود بود جواب داد:
اون...
بهم خیانت کرد!
حتی از آوردن اسمش هم امتناع کرد!
نابی و داجونگ انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتن به جز این!
داجونگ با احساس فشار سنگینی توی قلبش دستشو روی سینهاش گذاشت...
هر چیزی ک اطرافش بود میچرخید!
تعادلشو از دست داد!
چیزی تا سقوطش روی زمین نمونده بود که نابی همزمان که بلند اسمشو صدا زد به سمتش دوید... بازوشو گرفت... و با دیدن یون ها که شوک شده بود و هنوز سر جا ایستاده بود فریاد زد:
یه صندلی بیار!!!!
نابی هرچقدر ازش سوال میکرد جواب درستی نمیداد... از رفتار جنون آمیز یون ها سخت ترسیده بود... اولش تصور کرد که مثل همیشه با هیونو جدال لفظی داشتن...اما واکنشی که این بار یون ها از خودش نشون داد با همیشه فرق داشت...
هیچوقت انقدر خشمگین نشده بود!
نابی تلاش میکرد آرومش کنه که بلاخره داجونگ از راه رسید... !
******
داجونگ سراسیمه از ماشین پیاده شد و به سمت خونه دوید...
وارد سالن که شد با نابی و یون ها مواجه شد... هر دو با دیدن داجونگ در سکوت ایستادن...
داجونگ که وسط سالن چمدون رها شده ای رو نظاره کرد با صدای دورگه ای سکوت سنگین حاکم بر فضای خونه رو شکست:
اینجا چه خبره؟!
نابی به امید اینکه بالاخره یون ها جواب روشنی به این سوال بده نگاه نگرانشو به چشم های خشمگین یون ها انداخت...
یون ها از قبل پیش بینی کرده بود که هیونو چنین کاری باهاش بکنه...برای همین بیشتر از اینکه غمگین و ناراحت باشه خشمگین بود!
با غضبی که از چشماش مشهود بود جواب داد:
اون...
بهم خیانت کرد!
حتی از آوردن اسمش هم امتناع کرد!
نابی و داجونگ انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتن به جز این!
داجونگ با احساس فشار سنگینی توی قلبش دستشو روی سینهاش گذاشت...
هر چیزی ک اطرافش بود میچرخید!
تعادلشو از دست داد!
چیزی تا سقوطش روی زمین نمونده بود که نابی همزمان که بلند اسمشو صدا زد به سمتش دوید... بازوشو گرفت... و با دیدن یون ها که شوک شده بود و هنوز سر جا ایستاده بود فریاد زد:
یه صندلی بیار!!!!
۱۳.۱k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.