سیلام پارت داریم
به تعداد اشک هایمان میخندیم.
(ارسلان)
با دیا داشتیم به سمت شهر بازی میرفتیم دیدم حواسش بهم نیست اخمی کردم و صدای آهنگ رو خیلی زیاد تر کردم که با تعجب برگشت و نگاهی بهم کرد و گفت(دیانا)دیونی؟
چشمکی بهش زدم و گفتم
(من)نمیدونم شاید
خندی کرد و گفت(دیانا)شاید چیه بابا تو خود خود دیونی اصلان دیونه رو از رو تو خدا ساخته.
زدم بغل جاده که با استرس گفت(دیانا)چیشد نارحت شدی ببخشید.
(من)اگر خدا دیونه رو از رو من ساخته فرشته رو از رو کی ساخته ها؟
این خنکا با تعجب گفت.
(دیانا)ها؟
خندی کردم و گفتم (من)هیچی بریم که منتظرن.
باشی زیر لب گفت ولی باز هم انگار تو شک حرفتم بود.
سرم رو چرخوندم سمتش و با شیطنت گفتم(من)کوچولو خوردی این دیونه رو که.
باز مثل قبل خنگ بازی در اورد و گفت(دیانا)چی؟
(من)هیچی راحت باش خنگول خانوم
با گیفش زد به شونم و گفت(دیانا)خنگ خودتی ها.
(من)چشم اصلان من خنگ دیونه عقب مونده.
(دیانا)بسه بسه به خودت رحم کن گناه داری.
خندی کردم و ماشین رو پارک کردم.
(من)بپر پایین کوچولو.
(دیا)باشی.
با هم به سمت جای که محراب و مهشاد منتظرمون بودن رفتیم نزدیک بچه ها بودیم که دیانا دستم رو کشید که توجهم بهش جلب شد لباش رو داده بود جلو با دست به بستنی فروشی اونجا اشاره میکرد آخ که این دختر چقدر خوردنی شده بود بی شک تو این زندگی از دستش نمیدم.
دستش رو توی دستم جا دادم و به سمت بستنی فروشی رفتیم و چهار تا بستنی کرفتم و دوتاش دست دیا و دوتاش دست من به بچه ها رسیدیم و من بستنی ها رو به مهشاد و محراب دادم و خودم بستنیم رو از دیانا کرفتم.
رو یه نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن بستنی بعد این که بستنی هامون تموم شد محراب گفت(محراب)خوب از کجا شروع کنیم؟
(مهشاد)اومممممم کشتی چطوره؟
(دیا)هوم خوبه بریم کشتی
(من)اوکی پاشید بریم.
محراب و مهشاد دست در دست هم به سمت کشتی رفتن منو دیانا هم رفتیم چهار تا بلیت کشتی خریدیم.
منو دیانا رفتیم اون سر کشتی نشستیم و محراب و مهشاد هم اون ورش کشتی شروع به حرکت کرد و هی سرعتش بیشتر و بیشتر میشد دیانا هی بغل گوش من جیغ میکشید و دستم رو فشار میداد.
بعد کشتی روی یک نیمک نشست مهشاد هم کنارش یهو دیا یه پس کردنی به مهشاد زد و با جیغ جیغ گفت(دیانا)اخه دختره دیونه نمیکی من سکته میکنم میمیرم میمونم رو دستتون ها؟
(مهشاد)اع چته خودمم تا پای سکته رفتم
اونا بحث میکردن و منو محراب هر هر بهشون میخندیدیم.
که یهو با هم گفتن(دیا.مهی)رو آب بخندید.
که خندی منو محراب بیشتر شد ولی این دفع دیا و مهی هم شروع به خندیدن کردن.
بعد این که نصف بیشتر بازی ها رو رفتیم به پیشنهاد مهی شکمو رفتیم تا شام بخورم بعد شام هم قرار شد من دیانا رو ببرم خونه محرابم مهشاد رو ببره.
پارت_۶
(ارسلان)
با دیا داشتیم به سمت شهر بازی میرفتیم دیدم حواسش بهم نیست اخمی کردم و صدای آهنگ رو خیلی زیاد تر کردم که با تعجب برگشت و نگاهی بهم کرد و گفت(دیانا)دیونی؟
چشمکی بهش زدم و گفتم
(من)نمیدونم شاید
خندی کرد و گفت(دیانا)شاید چیه بابا تو خود خود دیونی اصلان دیونه رو از رو تو خدا ساخته.
زدم بغل جاده که با استرس گفت(دیانا)چیشد نارحت شدی ببخشید.
(من)اگر خدا دیونه رو از رو من ساخته فرشته رو از رو کی ساخته ها؟
این خنکا با تعجب گفت.
(دیانا)ها؟
خندی کردم و گفتم (من)هیچی بریم که منتظرن.
باشی زیر لب گفت ولی باز هم انگار تو شک حرفتم بود.
سرم رو چرخوندم سمتش و با شیطنت گفتم(من)کوچولو خوردی این دیونه رو که.
باز مثل قبل خنگ بازی در اورد و گفت(دیانا)چی؟
(من)هیچی راحت باش خنگول خانوم
با گیفش زد به شونم و گفت(دیانا)خنگ خودتی ها.
(من)چشم اصلان من خنگ دیونه عقب مونده.
(دیانا)بسه بسه به خودت رحم کن گناه داری.
خندی کردم و ماشین رو پارک کردم.
(من)بپر پایین کوچولو.
(دیا)باشی.
با هم به سمت جای که محراب و مهشاد منتظرمون بودن رفتیم نزدیک بچه ها بودیم که دیانا دستم رو کشید که توجهم بهش جلب شد لباش رو داده بود جلو با دست به بستنی فروشی اونجا اشاره میکرد آخ که این دختر چقدر خوردنی شده بود بی شک تو این زندگی از دستش نمیدم.
دستش رو توی دستم جا دادم و به سمت بستنی فروشی رفتیم و چهار تا بستنی کرفتم و دوتاش دست دیا و دوتاش دست من به بچه ها رسیدیم و من بستنی ها رو به مهشاد و محراب دادم و خودم بستنیم رو از دیانا کرفتم.
رو یه نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن بستنی بعد این که بستنی هامون تموم شد محراب گفت(محراب)خوب از کجا شروع کنیم؟
(مهشاد)اومممممم کشتی چطوره؟
(دیا)هوم خوبه بریم کشتی
(من)اوکی پاشید بریم.
محراب و مهشاد دست در دست هم به سمت کشتی رفتن منو دیانا هم رفتیم چهار تا بلیت کشتی خریدیم.
منو دیانا رفتیم اون سر کشتی نشستیم و محراب و مهشاد هم اون ورش کشتی شروع به حرکت کرد و هی سرعتش بیشتر و بیشتر میشد دیانا هی بغل گوش من جیغ میکشید و دستم رو فشار میداد.
بعد کشتی روی یک نیمک نشست مهشاد هم کنارش یهو دیا یه پس کردنی به مهشاد زد و با جیغ جیغ گفت(دیانا)اخه دختره دیونه نمیکی من سکته میکنم میمیرم میمونم رو دستتون ها؟
(مهشاد)اع چته خودمم تا پای سکته رفتم
اونا بحث میکردن و منو محراب هر هر بهشون میخندیدیم.
که یهو با هم گفتن(دیا.مهی)رو آب بخندید.
که خندی منو محراب بیشتر شد ولی این دفع دیا و مهی هم شروع به خندیدن کردن.
بعد این که نصف بیشتر بازی ها رو رفتیم به پیشنهاد مهی شکمو رفتیم تا شام بخورم بعد شام هم قرار شد من دیانا رو ببرم خونه محرابم مهشاد رو ببره.
پارت_۶
۹.۱k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.