فیک معشوقه ی زیبای من ( 10 Part )
اما: هیس! ممکنه متوجه بشن.
هلن: نه بابا مواظبم.
اما: این چه کاریه آخه..
هلن: تو کنجکاو نیستی؟
اما: نه برای چی؟
هلن: هوفف. یکم مثبت بودنت رو بزار کنارر.
اما: من دیگه نمیتونم. میرم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. این کارا حوصله میخواد جانم. حوصله!
فقط باید غذا رو ببرم و روی میز بزارم. همین. نباید ترس داشته باشم ولی نکنه اتفاقی بیوفته؟
اونموقع قطعا خانوم لوسی کلم رو میکنه.
نمیفهمیدم کی ظرف غذا رو دستم گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون.
همه ی مهمونا و خانوم لوسی، روی صندلی ها نشسته بودن و منتظر غذا..
با دقت قدم برمیداشتم.
بالاخره بعد از اینکه غذا رو گذاشتم روی میز، استرسم برطرف شد. چنگال و قاشق هارو میذاشتم روبروشون.
ولی احساس کردم یه نفر با نگاه های سنگین داره نگام میکنه و چشم برنمیداره..
یه تعظیم کوتاه کردم. باید همونجا تا زمانی که غذا خوردنشون تموم میشد صبر میکردم.
زانوهام درد میکردن و هی خم و راستشون میکردم.
از اونور، یکمم خسته بودم. ساعت، نشون میداد که چند دقیقه دیگه مونده تا 12:00 شب.
نگاه کردن به خانوم لوسی که این دومین باری بود که شام میخوره برام اذیتت کننده بود.
درصورتی که ناهار هم نخورده بودم.
خیلی زود ضعیف شدم..
چشمام رو گذاشته بودم روهم.
تهیونگ: خانوم لوسی! به نظرم بهتره بزارید خدمتکارتون استراحت کنه.
چشمام رو باز کردم.
چشم های خانوم لوسی که با خشم بهم نگاه میکرد، تنها چیزی بود که اون لحظه بهش نگاه میکردم.
( مکث )
تهیونگ: حتما خستن! نیاز نیست انقدر سختگیر باشید..
خانوم لوسی: بله. درست میگید. اما برو بخواب.
اما: ممنون خانوم.
تعظیم دوباره ای کردم و رفتم سمت اتاقم.
...
لایک
💋
هلن: نه بابا مواظبم.
اما: این چه کاریه آخه..
هلن: تو کنجکاو نیستی؟
اما: نه برای چی؟
هلن: هوفف. یکم مثبت بودنت رو بزار کنارر.
اما: من دیگه نمیتونم. میرم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. این کارا حوصله میخواد جانم. حوصله!
فقط باید غذا رو ببرم و روی میز بزارم. همین. نباید ترس داشته باشم ولی نکنه اتفاقی بیوفته؟
اونموقع قطعا خانوم لوسی کلم رو میکنه.
نمیفهمیدم کی ظرف غذا رو دستم گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون.
همه ی مهمونا و خانوم لوسی، روی صندلی ها نشسته بودن و منتظر غذا..
با دقت قدم برمیداشتم.
بالاخره بعد از اینکه غذا رو گذاشتم روی میز، استرسم برطرف شد. چنگال و قاشق هارو میذاشتم روبروشون.
ولی احساس کردم یه نفر با نگاه های سنگین داره نگام میکنه و چشم برنمیداره..
یه تعظیم کوتاه کردم. باید همونجا تا زمانی که غذا خوردنشون تموم میشد صبر میکردم.
زانوهام درد میکردن و هی خم و راستشون میکردم.
از اونور، یکمم خسته بودم. ساعت، نشون میداد که چند دقیقه دیگه مونده تا 12:00 شب.
نگاه کردن به خانوم لوسی که این دومین باری بود که شام میخوره برام اذیتت کننده بود.
درصورتی که ناهار هم نخورده بودم.
خیلی زود ضعیف شدم..
چشمام رو گذاشته بودم روهم.
تهیونگ: خانوم لوسی! به نظرم بهتره بزارید خدمتکارتون استراحت کنه.
چشمام رو باز کردم.
چشم های خانوم لوسی که با خشم بهم نگاه میکرد، تنها چیزی بود که اون لحظه بهش نگاه میکردم.
( مکث )
تهیونگ: حتما خستن! نیاز نیست انقدر سختگیر باشید..
خانوم لوسی: بله. درست میگید. اما برو بخواب.
اما: ممنون خانوم.
تعظیم دوباره ای کردم و رفتم سمت اتاقم.
...
لایک
💋
۴۵.۶k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.