(وقتی دیر اومدی خونه و اون....) پارت ۲
#جونگین
#استری_کیدز
بعد از پیاده شدن از تاکسی...پولش رو پرداخت کردی و به سمت در ورودی برجی که توش زندگی میکردی راه افتادی
بعد از گذشتن از سالن مجلل به سمت آسانسور vip رفتی و سوارش شدی...روی شماره ی ۵۲ یعنی آخرین طبقه زدی و منتظر موندی تا به طبقه ی مورد نظرت برسی...
بلاخره بعد از چند ثانیه...آسانسور متوقف شد و با صدای زنگوله ی کوچیکی در شیشه ایش برات باز شد..
ازش خارج شدی و قدم هاتو به سمت پنت هاوسی لوکس که از چشم تو بیشتر شبیه به جهنم بود ، بر داشتی.
بلاخره جلوی در سفید رنگ متوقف شدی... نفس عمیقی کشیدی و شروع کردی به زدن رمز...بعد از تموم شدن کارت در با صدای کمی باز شد و اولین قدمت رو به داخل برداشتی.
خونه تاریک بود...البته که نور های کمی از حال پذیرایی بزرگ دیده میشد اما توجهی بهش نکردی...
درو کامل بستی و وارد شدی..خبری از خدمتکار ها نبود..تعجبی هم نداشت تو توی این ساعت همیشه تنها بودی...
کیفت رو روی کمد کوچیک کنار در گذاشتی...
به سمت آشپزخونه رفتی تا بلکه یک لیوان آب بخوری اما با صدایی که شنیدی...توی جات متوقف شدی
_ کجا بودی ؟
.. روتو بهش کردی...روی مبل سفید نشسته بود و همینطور که لیوان مشروب رو توی دستش داشت با چشمان خشنی بهت خیره بود
+ چرا اینقدر زود برگشتی ؟
_ سوال منو با سوال جواب نده...
پوزخندی زدی
+ آه...حالا چه اهمیتی داره کجا بودم ؟
نگاهش رو ازت گرفت و لیوانش رو روی میز شیشه ای جلوش گذاشت..
صداش سرد و خش دار بود...
_ فکر کنم قبلا هم بهت گفته بودم...دلم نمیخواد تا این وقت شب بیرون باشی
+ خب؟... دقیقا چرا باید حرفات برام مهم باشه؟
نگاهش رو از لیوانی که توش پر از مشروب قرمز بود گرفت و چشمانش رو به تو داد
_ من شوهرتم...یادت رفته ؟
خنده ای تمسخر آمیز سر دادی
+ شوهر ؟...آه..آره ما یک ازدواج اجباری داشتیم...میدونم....ولی...بنظرم این بیشتر شبیه ارباب و برده باشه تا زن و شوهر
با تمسخر حرف میزدی...پوزخند تحقیر آمیزی بر لب داشتی و همین اونو عصبی تر میکرد..دندوناش رو روی هم فشرد و از روی مبل بلند شد...
_ مراقب حرف زدنت باش ؟
+ و اگر نباشم ؟
دست به سینه جلوش ایستادی و با همون پوزخند تحقیر آمیزی که از قبل بر لبات بود...بهش نگاه میکردی...
+زود باش دیگه بگو...و اگر نباشم؟
دستاش رو مشت کرد و قدم هاشو محکم به سمتت برداشت...
تا لحظه آخر موقعیتت رو حفظ کردی اما...با سیلی محکمی که به صورتت خورد...با سوزش شدیدی که سمت چپ صورتت حس کردی...شوکه شدی
#استری_کیدز
بعد از پیاده شدن از تاکسی...پولش رو پرداخت کردی و به سمت در ورودی برجی که توش زندگی میکردی راه افتادی
بعد از گذشتن از سالن مجلل به سمت آسانسور vip رفتی و سوارش شدی...روی شماره ی ۵۲ یعنی آخرین طبقه زدی و منتظر موندی تا به طبقه ی مورد نظرت برسی...
بلاخره بعد از چند ثانیه...آسانسور متوقف شد و با صدای زنگوله ی کوچیکی در شیشه ایش برات باز شد..
ازش خارج شدی و قدم هاتو به سمت پنت هاوسی لوکس که از چشم تو بیشتر شبیه به جهنم بود ، بر داشتی.
بلاخره جلوی در سفید رنگ متوقف شدی... نفس عمیقی کشیدی و شروع کردی به زدن رمز...بعد از تموم شدن کارت در با صدای کمی باز شد و اولین قدمت رو به داخل برداشتی.
خونه تاریک بود...البته که نور های کمی از حال پذیرایی بزرگ دیده میشد اما توجهی بهش نکردی...
درو کامل بستی و وارد شدی..خبری از خدمتکار ها نبود..تعجبی هم نداشت تو توی این ساعت همیشه تنها بودی...
کیفت رو روی کمد کوچیک کنار در گذاشتی...
به سمت آشپزخونه رفتی تا بلکه یک لیوان آب بخوری اما با صدایی که شنیدی...توی جات متوقف شدی
_ کجا بودی ؟
.. روتو بهش کردی...روی مبل سفید نشسته بود و همینطور که لیوان مشروب رو توی دستش داشت با چشمان خشنی بهت خیره بود
+ چرا اینقدر زود برگشتی ؟
_ سوال منو با سوال جواب نده...
پوزخندی زدی
+ آه...حالا چه اهمیتی داره کجا بودم ؟
نگاهش رو ازت گرفت و لیوانش رو روی میز شیشه ای جلوش گذاشت..
صداش سرد و خش دار بود...
_ فکر کنم قبلا هم بهت گفته بودم...دلم نمیخواد تا این وقت شب بیرون باشی
+ خب؟... دقیقا چرا باید حرفات برام مهم باشه؟
نگاهش رو از لیوانی که توش پر از مشروب قرمز بود گرفت و چشمانش رو به تو داد
_ من شوهرتم...یادت رفته ؟
خنده ای تمسخر آمیز سر دادی
+ شوهر ؟...آه..آره ما یک ازدواج اجباری داشتیم...میدونم....ولی...بنظرم این بیشتر شبیه ارباب و برده باشه تا زن و شوهر
با تمسخر حرف میزدی...پوزخند تحقیر آمیزی بر لب داشتی و همین اونو عصبی تر میکرد..دندوناش رو روی هم فشرد و از روی مبل بلند شد...
_ مراقب حرف زدنت باش ؟
+ و اگر نباشم ؟
دست به سینه جلوش ایستادی و با همون پوزخند تحقیر آمیزی که از قبل بر لبات بود...بهش نگاه میکردی...
+زود باش دیگه بگو...و اگر نباشم؟
دستاش رو مشت کرد و قدم هاشو محکم به سمتت برداشت...
تا لحظه آخر موقعیتت رو حفظ کردی اما...با سیلی محکمی که به صورتت خورد...با سوزش شدیدی که سمت چپ صورتت حس کردی...شوکه شدی
۵۸.۷k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.