p: 14
اونا ادمای بابام بودن همشون تتوی اینجوری روی دستشون داشتن
چیزی نگفتم
مینگیو: با این تتویی که میگی چطور میشه پیداش کرد مثلا خنگ خدااا
کوک:هیچی یادم نیس خب حتی نتونستم صورتشم ببینم
در بازشد و دکتر وارد اتاق شد
دکتر: بهوش اومدین(لبخند)
کوک: آه بله(لبخند)
زود پاشدم و کنار مینگیو وایسادم
معاینهش کرد و گفت
_بهتره بزارین استراحت کنه
مینگیو: بله چشم هانی بیا بریم بیرون
دستمو گرفت و گفت
_تو بمون
دکتر: نمیشه باید استراحت کنین
کوک: ولی....
هانا: خب دیگه ما بریم خدافظظ
زود از اتاق اومدیم بیرون
مینگیو: بیا بریم یچیزی بخوریم
هانا: ساعت چنده
نگاهی به ساعت مچیی که توی دستش بود انداخت و گفت
_12ظهره
هانا:پس بریم که خیلی گشنمه ولی مهمون تو
مینگیو: هییی همش مهمون من یدفعه ام مهمون تو دیگهه
هانا: تو افسری من ی کارمند ساده ام پس توباید خرج کنی الانم زودباش
***
شب شده بودو کوکم بعد کلی سروکله زدن با مینگیو و پلیسای اداره خوابش گرفت و بازم منو مینگیو موندیم برای گرفتن قهوه از بیمارستان خارج شدیم چون مینگی علاقه ای به قهوه اماده های بیمارستان نداشت پس برای تهیه قهوه به کافه بیرون بیمارستان رفتیم
مینگیو رفت و دوتا گرفت برای جفتمون و اومد همینطور که به سمت بیمارستان قدم برمیداشتیم از قهوه هامونم میخوردیم و حرف میزدیم
مینگیو: میترسم واقعا
هانا: ازچی
مینگیو: ازینکه کوک بفهمه تانا کیه
متعجب از سوالی که پرسیده قهوه پرید تو گلوم
مینگیو: هی هی خوبی تو؟ چت شد
هانا:چرا میترسی
مینگیو: هوففف بفهمه قطعا کاری میکنه که خودش بعدا پشیمون میشه و من اینو نمیخوام،نمیخوام تمام عمرشو با پشیمونی سر کنه
چیزی نگفتم و به قهوه توی دستم خیره شدم
بلاخره به بیمارستان رسیدیم من زودتر از مینگیو به سمت اتاقی که کوک توش بود راه افتادم همینکه درو بازکردم باشخصی دوراز انتظار روبه رو شدم
چیزی نگفتم
مینگیو: با این تتویی که میگی چطور میشه پیداش کرد مثلا خنگ خدااا
کوک:هیچی یادم نیس خب حتی نتونستم صورتشم ببینم
در بازشد و دکتر وارد اتاق شد
دکتر: بهوش اومدین(لبخند)
کوک: آه بله(لبخند)
زود پاشدم و کنار مینگیو وایسادم
معاینهش کرد و گفت
_بهتره بزارین استراحت کنه
مینگیو: بله چشم هانی بیا بریم بیرون
دستمو گرفت و گفت
_تو بمون
دکتر: نمیشه باید استراحت کنین
کوک: ولی....
هانا: خب دیگه ما بریم خدافظظ
زود از اتاق اومدیم بیرون
مینگیو: بیا بریم یچیزی بخوریم
هانا: ساعت چنده
نگاهی به ساعت مچیی که توی دستش بود انداخت و گفت
_12ظهره
هانا:پس بریم که خیلی گشنمه ولی مهمون تو
مینگیو: هییی همش مهمون من یدفعه ام مهمون تو دیگهه
هانا: تو افسری من ی کارمند ساده ام پس توباید خرج کنی الانم زودباش
***
شب شده بودو کوکم بعد کلی سروکله زدن با مینگیو و پلیسای اداره خوابش گرفت و بازم منو مینگیو موندیم برای گرفتن قهوه از بیمارستان خارج شدیم چون مینگی علاقه ای به قهوه اماده های بیمارستان نداشت پس برای تهیه قهوه به کافه بیرون بیمارستان رفتیم
مینگیو رفت و دوتا گرفت برای جفتمون و اومد همینطور که به سمت بیمارستان قدم برمیداشتیم از قهوه هامونم میخوردیم و حرف میزدیم
مینگیو: میترسم واقعا
هانا: ازچی
مینگیو: ازینکه کوک بفهمه تانا کیه
متعجب از سوالی که پرسیده قهوه پرید تو گلوم
مینگیو: هی هی خوبی تو؟ چت شد
هانا:چرا میترسی
مینگیو: هوففف بفهمه قطعا کاری میکنه که خودش بعدا پشیمون میشه و من اینو نمیخوام،نمیخوام تمام عمرشو با پشیمونی سر کنه
چیزی نگفتم و به قهوه توی دستم خیره شدم
بلاخره به بیمارستان رسیدیم من زودتر از مینگیو به سمت اتاقی که کوک توش بود راه افتادم همینکه درو بازکردم باشخصی دوراز انتظار روبه رو شدم
۴.۶k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.