راکون کچولو مو صورتی p43
دامیان:اون دفع هم بزور بیدار شدی
من:اهم اهم اهم(سرفه برای تغییر بحث)
دامیان:به خودت فشار نیار اگه میخوای دوباره بخواب
من:هوم باشه ولی بنظرم خب بد نیست که هر از گاهی اینجور اتفاقات بیفته منظورم اینه که خب اونجوری زندگی خیلی آروم و یکنواخت نمیشه؟
دامیان:شاید/لبخند تلخی که با نگرانی ترکیب شده
بکی:او اوه آنیا بیدار شدی؟
من:آره
بکی:بیا اینو بخور
من:این چیه؟
یچیز سبز رنگ بود که بنظر میومد که با گیاه های همین اطراف درست شده باشه
از اون بد تر بوی وحشتناکی میداد
بکی:نترس مسمومت که نمیکنم
من:امتحان شدست؟
بکی:آره بابا بگیر بخور دیگه
من:خیله خب
نفس عمیقی کشیدم و یک نفس همشو بالا رفتم
توی این مورد به بکی اعتماد داشتم بکی برخلاف ظاهرش توی دارو سازی مهارت خوبی داره ولی همیشه خدا دارو هاش مزه ی وحشتناکی دارن
من: این یکی چی بود؟
بکی:یه دارو برای پایین آوردن تب
من:مگه من تب دارم آخه؟
بکی:آم وایسا عع مثل اینکه تو تب نداری و مثل اینکه داروی من به هدر رفت هعب
من:خفه شو کفاثت الان من سکته نکنم
بکی:گمشو ببینم سکته نمیکنی تهش میمیری دیگه
من:من نمیخوام بمیرم هنوز کلی کار دارم که تو این دنیا انجام بدم
بکی:اوه.. .
که اینطور ولی ما نباید بچیزی تو این دنیا وابسته بشیم میدونی که چون اون موقع ممکنه که روح ما نتونه به آرامش برسه
کفشمو به طرف بکی انداختم که خطا رفت و به جک خورد
ولی انگار آب از آب تکون نخورده و اون فقط به هیچکاری انجام ندادن ادامه داد
من:پیس پیس هوی بکی
بکی آروم اومد پیشم
بکی:چی میگی
من:اون دوتا چشون شده هردوشون به طرز مشکوکی ساکتن
بکی:گشنشونه
من:ها؟ ببین جک رو نمیدونم ولی دامیان آدم شکمویی نبود
بکی:جک زده غذای دامیان رو خراب کرده واسه همین دامیان ناراحته
من:اوم که اینطور وایسا
رفتم اونجا دست هردوشون رو گرفتم و بلنشون کردم
من:بلند شید آقایون گراز و بخواطر یه ظرف غذا با هم دعوا نکنید
نمیدونم چرا ولی هردوشون با تعجب نگام کردن
بعد از اون زدن زیر خنده
من:هوی به چی میخندید؟ ولی خب این چیز خوبیه نه؟مثل اینکه الکی نگران بودم /لبخند
بعدش دست هردوشون رو ول کردم و پخش زمین شدن
منم رفتم به خواب نازم ادامه بدم البته همچین خواب نازی هم نبود ها یعنی یجور کابوس بود انگاری توی همهی خاطراتی که من با همه اونها داشتم کسی منو نمیدید و من فقط یچیزی مثل روح بودم آزار دهنده بود ولی قرار نیس که واقعی باشه خوبه که الان فقط از زمان حال لذت ببریم
بکی:هوی چلاغ الان نخواب اصلا کجا میخوای بخوابی؟
من:رو زمین
بکی:آها اونوقت بدون هیچ پتو بالشتی؟
من:بله
بکی:آنیا تو یک احمقی
به هرحال بیا اینجا
من:پوففف باشه اومدم
من:اهم اهم اهم(سرفه برای تغییر بحث)
دامیان:به خودت فشار نیار اگه میخوای دوباره بخواب
من:هوم باشه ولی بنظرم خب بد نیست که هر از گاهی اینجور اتفاقات بیفته منظورم اینه که خب اونجوری زندگی خیلی آروم و یکنواخت نمیشه؟
دامیان:شاید/لبخند تلخی که با نگرانی ترکیب شده
بکی:او اوه آنیا بیدار شدی؟
من:آره
بکی:بیا اینو بخور
من:این چیه؟
یچیز سبز رنگ بود که بنظر میومد که با گیاه های همین اطراف درست شده باشه
از اون بد تر بوی وحشتناکی میداد
بکی:نترس مسمومت که نمیکنم
من:امتحان شدست؟
بکی:آره بابا بگیر بخور دیگه
من:خیله خب
نفس عمیقی کشیدم و یک نفس همشو بالا رفتم
توی این مورد به بکی اعتماد داشتم بکی برخلاف ظاهرش توی دارو سازی مهارت خوبی داره ولی همیشه خدا دارو هاش مزه ی وحشتناکی دارن
من: این یکی چی بود؟
بکی:یه دارو برای پایین آوردن تب
من:مگه من تب دارم آخه؟
بکی:آم وایسا عع مثل اینکه تو تب نداری و مثل اینکه داروی من به هدر رفت هعب
من:خفه شو کفاثت الان من سکته نکنم
بکی:گمشو ببینم سکته نمیکنی تهش میمیری دیگه
من:من نمیخوام بمیرم هنوز کلی کار دارم که تو این دنیا انجام بدم
بکی:اوه.. .
که اینطور ولی ما نباید بچیزی تو این دنیا وابسته بشیم میدونی که چون اون موقع ممکنه که روح ما نتونه به آرامش برسه
کفشمو به طرف بکی انداختم که خطا رفت و به جک خورد
ولی انگار آب از آب تکون نخورده و اون فقط به هیچکاری انجام ندادن ادامه داد
من:پیس پیس هوی بکی
بکی آروم اومد پیشم
بکی:چی میگی
من:اون دوتا چشون شده هردوشون به طرز مشکوکی ساکتن
بکی:گشنشونه
من:ها؟ ببین جک رو نمیدونم ولی دامیان آدم شکمویی نبود
بکی:جک زده غذای دامیان رو خراب کرده واسه همین دامیان ناراحته
من:اوم که اینطور وایسا
رفتم اونجا دست هردوشون رو گرفتم و بلنشون کردم
من:بلند شید آقایون گراز و بخواطر یه ظرف غذا با هم دعوا نکنید
نمیدونم چرا ولی هردوشون با تعجب نگام کردن
بعد از اون زدن زیر خنده
من:هوی به چی میخندید؟ ولی خب این چیز خوبیه نه؟مثل اینکه الکی نگران بودم /لبخند
بعدش دست هردوشون رو ول کردم و پخش زمین شدن
منم رفتم به خواب نازم ادامه بدم البته همچین خواب نازی هم نبود ها یعنی یجور کابوس بود انگاری توی همهی خاطراتی که من با همه اونها داشتم کسی منو نمیدید و من فقط یچیزی مثل روح بودم آزار دهنده بود ولی قرار نیس که واقعی باشه خوبه که الان فقط از زمان حال لذت ببریم
بکی:هوی چلاغ الان نخواب اصلا کجا میخوای بخوابی؟
من:رو زمین
بکی:آها اونوقت بدون هیچ پتو بالشتی؟
من:بله
بکی:آنیا تو یک احمقی
به هرحال بیا اینجا
من:پوففف باشه اومدم
۳.۳k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.