fic fuck guys
Fic's name:Fuck guys😈
Part:1📎
Writer:Hanjoo💜
نام فیک:فاک گایز😈
پارت:۱📎
نویسنده:هانجو💜
وضعیت:در حال آپ...........
*تو حتی معنی عشقو نمیدونی*
کلاه سویشرتشو از پایین کشید و چتری هاش بیشتر تو چشمش فرو رفتن. مطمئن بود اون پسر عوضی تا چند دقیقه دیگه میرسه و باید صدای جیغ جیغ و قش کردن دخترا رو تحمل کنه. بیشتر سرشو تو کتابش فرو برد و سعی کرد موضوع داستان رو متوجه بشه ولی مگه صدای صحبت بچه های مدرسه میزاشت؟
بیخیال کتاب شد......حتی کتابخونه هم نمیتونست بره چون تا چند دقیقه دیگه کلاسش شروع میشد و میدونست اگه بره توی کتابخونه حتی اگه بگن کتابخونه آتیش گرفته بازم نمیاد بیرون. دوستش ،رزی بالاخره اومد و این یه جوارایی دلگرمی ای براش بود.
رزی کنارش روی نمیکت نشست
لیسا:دیر کردی.
رزی:بابام کار داشت نتونست برسونتم....مجبور شدم منتظر اتوبوس بمونم.
لیسا:خوش به حالت....من که هر روز با اتوبوس میام
رزی:ببینم باز اینا نمیزارن کتاب بخونی؟
لیسا:بزرگترین میشکل من |:
رزی:هِعیییییی.....خیلی بدبختی😂
رزی با خنده گفت و لیسا هم با خنده جوابشو داد:
لیسا:کثافت خودت بدبخت تر از منی که😂
خنده شون با صدای جیغ و دست دخترا قطع شد. این یه نوع زنگ بود،یا شایدم یه هشدار...
لیسا:باز این دوتا اومدن
رزی:یه سوال....چرا خدا اینا رو آفریده؟...اینا چه نعمتی برای دنیا دارن.
لیسا:فکر کنم خدا گفته اسکل تو کره کم هست بزار اینا رو به آفرینم به اسکلای کره اضافه شه😂
رزی:دهنت😂
به خندیدن ادامه دادن ولی وقتی اون دوتا پسر بهشون نزدیک شدن لیسا با آرنج به پهلوی رزی زد.
لیسا:رزی....نخند دیگه اومدن این طرف
وقتی اون دوتا پسر بهشون نزدیک شدن،جیمین شروع کرد به حرف زدن:
جیمین:خب خب خب...ببینید کیا اینجان....
کوک:دوتا خوشگل
دختر کناریشون که از کوک آویزون بود با صدای تو دماغی رو مخش گفت:
دختره:آه....اوپا اینا خیلی خودشونو میگیرن....بیاین پیش ما
دختری که از جیمین آویزون شده بود حرفشو تایید کرد.
رزی و لیسا از روی نمیکت بلند شدن...لیسا وسایلشو که روی نمیکت ریخته بود به کمک رزی جمع میکرد و حرف میزد:
لیسا:اوپا هاتون برایی خودتون.... اگه ما خودمونو میگیریم....حداقل مث شماها جنده نیستیم.
دختری که کنار جیمین بود فریاد زد:
دختره:عنتر جنده خودتی و مامانت
لیسا که دیگه خونش به جوش اومده بود جیمین رو کنار زد و موهای دختر رو کشید و باعث درگیری شد......
*تو دفتر مدیر*
مدیر:چرا دعوا کردین؟
دختره:به من گفت جنده
لیسا از خودش دفاع کرد:
لیسا:اگه دوستات از من بد نمیگفتن منم هیچی بهت نمیگفتم
مدیر:ساکت باشید...چون لیسا حرف زشت تری از (اسم دختره)حقیقتا نمیدونم اسم دختره رو چی بزارم،خودتون یه چیزی بزارید😅)زده تنبیهش اینه که بعد کلاس هاش کل مدرسه رو تمیز کنه.
لیسا:ولی آقای مدیر....چون اون پولداره و پارتی داره تنبیهش نمیکنید؟
مدیر:هیچکس دیگه راجع این موضوع حرف نزنه
لیسا:ولی...
مدیر:الان چی گفتم؟
لیسا با نفرت به دختره کنارش نگاه کرد که داره با پوزخند نگاهش میکنه...
با سرعت از دفتر مدیر خارج شد و در رو محکم پشت سرش کوبید....
.................................
رزی:لیسا میخوای بمونم کمکت کنم؟
لیسا:نه بابا....مگه خودت نگفتی میخواین با مامانت برین خونه خالت؟
رزی:میتونم نرم اگه بخوای
لیسا:نه دیگه برو...تنبیه منه خودم انجامش میدم...
رزی:مطمئنی؟
لیسا:آره بابا مطمئنم
رزی:پس بای
لیسا:خداحافظ
لیسا با نگاهش رزی رو تا سر کوچه دبیرستانشون همراهی کرد و بعدش رزی کوچیک تر و کوچیک تر شد تا جایی که دیگه اثری ازش نمونده بود.
دست به کار شد......
تقریبا نصف مدرسه رو تمیز کرده بود.
دفترچه ی کوچیکش رو از توی کولش درآورد و (کلاس س) رو تیک زد.
تا الان همه ی کلاس ها رو تمیز کرده بود به غیر از (کلاس ف) و (کلاس الف).میخواست یه تنوعی براش ایجاد شه. برای همین رفت سمت لاکر های مدرسه (گایز اگه نمیدونید لاکر چیه باید بگم،همون کمد هایی که دانش آموزا توش کتاباشون و دفتراشونو کلاً وسایلشون رو میزارن).
مشغول تمیز کردن کمدها بود و در افکار خودش غرق بود که یه دست روی کمد کوبیده شد و باعث شد که لیسا از ترس پرش خفیفی بکنه. یه نگاه به دست کرد و وقتی برگشت.......
خب گایز حتما اشکالاتمو بگید و نظر بدید😊
ممنون😊💜
اصکی ممنوع🎯🚫
حتی اگه فالو کنید باز اصکی ممنوعه😊🚫❌
Part:1📎
Writer:Hanjoo💜
نام فیک:فاک گایز😈
پارت:۱📎
نویسنده:هانجو💜
وضعیت:در حال آپ...........
*تو حتی معنی عشقو نمیدونی*
کلاه سویشرتشو از پایین کشید و چتری هاش بیشتر تو چشمش فرو رفتن. مطمئن بود اون پسر عوضی تا چند دقیقه دیگه میرسه و باید صدای جیغ جیغ و قش کردن دخترا رو تحمل کنه. بیشتر سرشو تو کتابش فرو برد و سعی کرد موضوع داستان رو متوجه بشه ولی مگه صدای صحبت بچه های مدرسه میزاشت؟
بیخیال کتاب شد......حتی کتابخونه هم نمیتونست بره چون تا چند دقیقه دیگه کلاسش شروع میشد و میدونست اگه بره توی کتابخونه حتی اگه بگن کتابخونه آتیش گرفته بازم نمیاد بیرون. دوستش ،رزی بالاخره اومد و این یه جوارایی دلگرمی ای براش بود.
رزی کنارش روی نمیکت نشست
لیسا:دیر کردی.
رزی:بابام کار داشت نتونست برسونتم....مجبور شدم منتظر اتوبوس بمونم.
لیسا:خوش به حالت....من که هر روز با اتوبوس میام
رزی:ببینم باز اینا نمیزارن کتاب بخونی؟
لیسا:بزرگترین میشکل من |:
رزی:هِعیییییی.....خیلی بدبختی😂
رزی با خنده گفت و لیسا هم با خنده جوابشو داد:
لیسا:کثافت خودت بدبخت تر از منی که😂
خنده شون با صدای جیغ و دست دخترا قطع شد. این یه نوع زنگ بود،یا شایدم یه هشدار...
لیسا:باز این دوتا اومدن
رزی:یه سوال....چرا خدا اینا رو آفریده؟...اینا چه نعمتی برای دنیا دارن.
لیسا:فکر کنم خدا گفته اسکل تو کره کم هست بزار اینا رو به آفرینم به اسکلای کره اضافه شه😂
رزی:دهنت😂
به خندیدن ادامه دادن ولی وقتی اون دوتا پسر بهشون نزدیک شدن لیسا با آرنج به پهلوی رزی زد.
لیسا:رزی....نخند دیگه اومدن این طرف
وقتی اون دوتا پسر بهشون نزدیک شدن،جیمین شروع کرد به حرف زدن:
جیمین:خب خب خب...ببینید کیا اینجان....
کوک:دوتا خوشگل
دختر کناریشون که از کوک آویزون بود با صدای تو دماغی رو مخش گفت:
دختره:آه....اوپا اینا خیلی خودشونو میگیرن....بیاین پیش ما
دختری که از جیمین آویزون شده بود حرفشو تایید کرد.
رزی و لیسا از روی نمیکت بلند شدن...لیسا وسایلشو که روی نمیکت ریخته بود به کمک رزی جمع میکرد و حرف میزد:
لیسا:اوپا هاتون برایی خودتون.... اگه ما خودمونو میگیریم....حداقل مث شماها جنده نیستیم.
دختری که کنار جیمین بود فریاد زد:
دختره:عنتر جنده خودتی و مامانت
لیسا که دیگه خونش به جوش اومده بود جیمین رو کنار زد و موهای دختر رو کشید و باعث درگیری شد......
*تو دفتر مدیر*
مدیر:چرا دعوا کردین؟
دختره:به من گفت جنده
لیسا از خودش دفاع کرد:
لیسا:اگه دوستات از من بد نمیگفتن منم هیچی بهت نمیگفتم
مدیر:ساکت باشید...چون لیسا حرف زشت تری از (اسم دختره)حقیقتا نمیدونم اسم دختره رو چی بزارم،خودتون یه چیزی بزارید😅)زده تنبیهش اینه که بعد کلاس هاش کل مدرسه رو تمیز کنه.
لیسا:ولی آقای مدیر....چون اون پولداره و پارتی داره تنبیهش نمیکنید؟
مدیر:هیچکس دیگه راجع این موضوع حرف نزنه
لیسا:ولی...
مدیر:الان چی گفتم؟
لیسا با نفرت به دختره کنارش نگاه کرد که داره با پوزخند نگاهش میکنه...
با سرعت از دفتر مدیر خارج شد و در رو محکم پشت سرش کوبید....
.................................
رزی:لیسا میخوای بمونم کمکت کنم؟
لیسا:نه بابا....مگه خودت نگفتی میخواین با مامانت برین خونه خالت؟
رزی:میتونم نرم اگه بخوای
لیسا:نه دیگه برو...تنبیه منه خودم انجامش میدم...
رزی:مطمئنی؟
لیسا:آره بابا مطمئنم
رزی:پس بای
لیسا:خداحافظ
لیسا با نگاهش رزی رو تا سر کوچه دبیرستانشون همراهی کرد و بعدش رزی کوچیک تر و کوچیک تر شد تا جایی که دیگه اثری ازش نمونده بود.
دست به کار شد......
تقریبا نصف مدرسه رو تمیز کرده بود.
دفترچه ی کوچیکش رو از توی کولش درآورد و (کلاس س) رو تیک زد.
تا الان همه ی کلاس ها رو تمیز کرده بود به غیر از (کلاس ف) و (کلاس الف).میخواست یه تنوعی براش ایجاد شه. برای همین رفت سمت لاکر های مدرسه (گایز اگه نمیدونید لاکر چیه باید بگم،همون کمد هایی که دانش آموزا توش کتاباشون و دفتراشونو کلاً وسایلشون رو میزارن).
مشغول تمیز کردن کمدها بود و در افکار خودش غرق بود که یه دست روی کمد کوبیده شد و باعث شد که لیسا از ترس پرش خفیفی بکنه. یه نگاه به دست کرد و وقتی برگشت.......
خب گایز حتما اشکالاتمو بگید و نظر بدید😊
ممنون😊💜
اصکی ممنوع🎯🚫
حتی اگه فالو کنید باز اصکی ممنوعه😊🚫❌
۱۵.۲k
۱۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.