تو درون من
تو درون من
فصل چهارم
پارت اول
کوک یهو از خواب پرید و روی تخت نشست و نفس نفس میزد
ات:یاا کوک بزار بخوابم انقد تکون نخور(خوابالو)
کوک برگشت و به ات نگاه کرد
بغض توی گلوش و اشک توی چشماش موج میزد
کوک:ات.....(بغض فرا صگی)
ات کم کم چشماشو باز کرد
ات:جانم؟(خمیازه)
چیزی شده؟خواب بد دیدی عشقم؟
کوک داشت ضعف میرفت که ات رو تو اون حالت دید
سریع و محکم بغلش کرد
ات:یا واقعا خواب بد دیدی؟
کوک:آره...هقققق یه خواب خیلی بد دیدم هققق
ات شروع کرد به نوازش سر کوک با دست راستش
کوک:هققققق دلم واست یه ذره هققق شده بود هقققق
چرا هققق چرا چرا هقققق چرا(گریهی فرا شدید)
ات که از هیچ جا خبر نداشت گفت
ات:من....هیج جا نرفتم که....اها خواب دیدی🥲.......گریه نکن پسر کوچولوم🙂
ات خبر نداشت
ولی منو شما میدونیم چرا کوک اونجوری میگفت
کوک بعد از یه گریه طولانی بالاخره از بغل ات در اومد
ساعت ۸ صبح بود
وقتی از بغلش در اومد برای چند دقیقه فقط بهش نگاه میکرد
ات:خسته نشدی؟
کوک:هیچ وقت خسته نمیشم
ات:گشنمه خو(کیوت)
کوک:باشه باشه😂😂
ات و کوک رفتن پایین
کوک رفت دست و روشو بشوره و ات هم رفت تو آشپز خونه که یه جیزی درست کنه
وقتی کار کوک تموم شد رفت تو آشپز خونه...
ات پشتش به کوک بود متوجه اومدن کوک هم شد ولی ریکتی نشون نداد
کوک رفت و از پشت بغلش کرد و سرشو برد تو شونه ات
کوک:هیچ وقت از پیشم نرو خب؟
ات:جدی جدی یه چیزی شده ها...!
کوک:اوهوم....شده.....
ات:خب؟!
کوک دو دل شد که بگه یا نه پس سعی کرد فعلا بپیچونتش
کوک:عاشقتم
ات:یاااا
کوک:🥲
ات:منم همینطور🙂
چند روز گذشت....انگار.....عذر میخوام.....حتما علاقه کوک به ات بیشتر شده بود....همیشه بهش نگاه میکرد مدام بغلش میکرد و میبوسیدش
خاصیت آدما اینه
تا از دست ندن و دلتنگ نشن قدر نمیدونن
کوک نمیدونست باید به ات همه چیزو بگه یا نه....
بعد از گذشت چند روز بالاخره تصمیم گرفت بگه...
کوک:ات؟
ات از تو آشپز خونه:جانم(یکم بلند)
کوک:میشه بیای؟باید بحرفیم
ات اومد و نشست
ات:چی شده؟
و کوک همه چیزو براش تعریف کرد
کوک:و من خودمو کشتم و....الانم اینجام🙂
ات:واوووووو
صب کن
تو غلط کردیییی
و با دمپایی افتاد دنبال کوک و کوک هم فرار کرد
آخرش ات دیگه خسته شد پس دمپایی رو در اورد و یه نشونه گیری بی نقص کرد و قشنگ زد به کوک
ات:تو غلط کردی خودکشی کردییییی
کوک:ببخشیددددد....آره آره غلط کردم ولی باید میدیدمت
میدونی دلتنگی چجوریه؟
تو که من وقتی میرم سرکار دلتنگ میشی حالا فک کن من ۳ سال تحمل کردم
ات:بازم حق اینکارو نداشتی(او
روم ولی جوری که کوک بشنوه)
ات:کوکی؟
کوک:جانم
ات:.......
فصل چهارم
پارت اول
کوک یهو از خواب پرید و روی تخت نشست و نفس نفس میزد
ات:یاا کوک بزار بخوابم انقد تکون نخور(خوابالو)
کوک برگشت و به ات نگاه کرد
بغض توی گلوش و اشک توی چشماش موج میزد
کوک:ات.....(بغض فرا صگی)
ات کم کم چشماشو باز کرد
ات:جانم؟(خمیازه)
چیزی شده؟خواب بد دیدی عشقم؟
کوک داشت ضعف میرفت که ات رو تو اون حالت دید
سریع و محکم بغلش کرد
ات:یا واقعا خواب بد دیدی؟
کوک:آره...هقققق یه خواب خیلی بد دیدم هققق
ات شروع کرد به نوازش سر کوک با دست راستش
کوک:هققققق دلم واست یه ذره هققق شده بود هقققق
چرا هققق چرا چرا هقققق چرا(گریهی فرا شدید)
ات که از هیچ جا خبر نداشت گفت
ات:من....هیج جا نرفتم که....اها خواب دیدی🥲.......گریه نکن پسر کوچولوم🙂
ات خبر نداشت
ولی منو شما میدونیم چرا کوک اونجوری میگفت
کوک بعد از یه گریه طولانی بالاخره از بغل ات در اومد
ساعت ۸ صبح بود
وقتی از بغلش در اومد برای چند دقیقه فقط بهش نگاه میکرد
ات:خسته نشدی؟
کوک:هیچ وقت خسته نمیشم
ات:گشنمه خو(کیوت)
کوک:باشه باشه😂😂
ات و کوک رفتن پایین
کوک رفت دست و روشو بشوره و ات هم رفت تو آشپز خونه که یه جیزی درست کنه
وقتی کار کوک تموم شد رفت تو آشپز خونه...
ات پشتش به کوک بود متوجه اومدن کوک هم شد ولی ریکتی نشون نداد
کوک رفت و از پشت بغلش کرد و سرشو برد تو شونه ات
کوک:هیچ وقت از پیشم نرو خب؟
ات:جدی جدی یه چیزی شده ها...!
کوک:اوهوم....شده.....
ات:خب؟!
کوک دو دل شد که بگه یا نه پس سعی کرد فعلا بپیچونتش
کوک:عاشقتم
ات:یاااا
کوک:🥲
ات:منم همینطور🙂
چند روز گذشت....انگار.....عذر میخوام.....حتما علاقه کوک به ات بیشتر شده بود....همیشه بهش نگاه میکرد مدام بغلش میکرد و میبوسیدش
خاصیت آدما اینه
تا از دست ندن و دلتنگ نشن قدر نمیدونن
کوک نمیدونست باید به ات همه چیزو بگه یا نه....
بعد از گذشت چند روز بالاخره تصمیم گرفت بگه...
کوک:ات؟
ات از تو آشپز خونه:جانم(یکم بلند)
کوک:میشه بیای؟باید بحرفیم
ات اومد و نشست
ات:چی شده؟
و کوک همه چیزو براش تعریف کرد
کوک:و من خودمو کشتم و....الانم اینجام🙂
ات:واوووووو
صب کن
تو غلط کردیییی
و با دمپایی افتاد دنبال کوک و کوک هم فرار کرد
آخرش ات دیگه خسته شد پس دمپایی رو در اورد و یه نشونه گیری بی نقص کرد و قشنگ زد به کوک
ات:تو غلط کردی خودکشی کردییییی
کوک:ببخشیددددد....آره آره غلط کردم ولی باید میدیدمت
میدونی دلتنگی چجوریه؟
تو که من وقتی میرم سرکار دلتنگ میشی حالا فک کن من ۳ سال تحمل کردم
ات:بازم حق اینکارو نداشتی(او
روم ولی جوری که کوک بشنوه)
ات:کوکی؟
کوک:جانم
ات:.......
۵.۴k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.