" مرב غریبه..ღ " پارت ۱۰
ات ویو :
ات : چ راز مهمی ؟ * جدی و کنجکاو *
کوگ : ببین ات..خانواده جئون..یعنی خانواده من و تو کلا....
حرف کوک با اومدن هانا قطع شد
هانا : وقت نهاره بیاید..
با غر غر و دست به کمر ادامه داد : اوپاا خستم شد از پله ها به ندیمه ها میگفتی صدات بزنن پاهام از آهن و فولاد که نی یکم مراعات پاهامو بکن * کلافه *
کوک : نفس بگیر خفه نشی یه وقت بمونی رو دستم..باش بابا برو پایین الان میایم درضمن پاهات وقتی میری خرید از فولادن شش ساعت سرپایی ولی دوپله میای بالا یه ساعت غر میزنی🌝
هانا : آییش مسخره
کوک : بابات اصغره
هانا : گل به خودی زدی اوپا بابای توعم میشه
کوک : گمشو پایین بچه پرو
یکم ذهنم درگیر چیزی که کوک گفت..هنوز کنجکاو بودم..چ راز مهمی؟
منظورش چیه؟!
کوک : بیا بریم پایین
سری تکون دادم و پشت سرش رفتم
مثل جوجه اردکا پشت بندش راه میرفتم بعد یه مدت رسیدیم لعنتی هانا راس میگه چقد پله هاش زیادن
بعد از چند مینی رسیدیم به ساان غذاخوریشون
عه..تو آشپزخونه نمیکوفتن؟
بیخیال..
بدون توجه به چند نفری که نمیشناختم با پرویی و بدون خجالت و حیا کردن رفتم نشستم و غذامو میچپودم تو حلقم..اولاش تعجب کردن ولی بعدش بیخیالم شدن و دوباره شروع کردن غذا خوردن..بی اهمیت به تمام مشکلاتی که داشتم غذامو با لذت تا ناموس میچپودم تو حلقم و میجویدم..
هانا : ات.. کنجکاو نیستی بدونی اینا کین؟
یکم آب خوردم تا لقمه بره پایین و با ریلکسی کامل شروع کردم زر زدن
ات : نه به تخمم هرکی میخوان باشن مثلا چ تحفه این؟🗿💔
همشون از این جوابم تعجب کردن..اره خب حتما توقع نداشتن اینقد رک و صادق باشم..
یه پسره شروع کرد حرف زدن
تهیونگ : میدونستم از اولشم بی ادب بودی رو نمیکردی🗿
ات : انیشتین ته ته وارد میشود * تیکه *
تهیونگ : تیکه میندا..صبر کن چی گفتی؟ته ته؟ ت..تو منو شناختی؟
ات : چ.. چی ؟ نه یهویی از پرید دهنم نمیدونم انگار تیکه کلامم بود..
تهیونگ : اهان..* با ناراحتی *
تهیونگ : کاشکی میشناختیم دلم برات تنگ شده بود * زیر لب *
ات : چیزی گفتی؟
تهیونگ : نه
دوباره بی حرف غذامونو خوردیم..
بعد از چند مین تموم کردم و به کمک ندیمه ها برگشتم اتاق کوک
ادامه دارد...
ببخشید اگه بد بود اخه ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه صبحههه هیچیم تو مغزم نبود و دستمم درد میکنه..
ات : چ راز مهمی ؟ * جدی و کنجکاو *
کوگ : ببین ات..خانواده جئون..یعنی خانواده من و تو کلا....
حرف کوک با اومدن هانا قطع شد
هانا : وقت نهاره بیاید..
با غر غر و دست به کمر ادامه داد : اوپاا خستم شد از پله ها به ندیمه ها میگفتی صدات بزنن پاهام از آهن و فولاد که نی یکم مراعات پاهامو بکن * کلافه *
کوک : نفس بگیر خفه نشی یه وقت بمونی رو دستم..باش بابا برو پایین الان میایم درضمن پاهات وقتی میری خرید از فولادن شش ساعت سرپایی ولی دوپله میای بالا یه ساعت غر میزنی🌝
هانا : آییش مسخره
کوک : بابات اصغره
هانا : گل به خودی زدی اوپا بابای توعم میشه
کوک : گمشو پایین بچه پرو
یکم ذهنم درگیر چیزی که کوک گفت..هنوز کنجکاو بودم..چ راز مهمی؟
منظورش چیه؟!
کوک : بیا بریم پایین
سری تکون دادم و پشت سرش رفتم
مثل جوجه اردکا پشت بندش راه میرفتم بعد یه مدت رسیدیم لعنتی هانا راس میگه چقد پله هاش زیادن
بعد از چند مینی رسیدیم به ساان غذاخوریشون
عه..تو آشپزخونه نمیکوفتن؟
بیخیال..
بدون توجه به چند نفری که نمیشناختم با پرویی و بدون خجالت و حیا کردن رفتم نشستم و غذامو میچپودم تو حلقم..اولاش تعجب کردن ولی بعدش بیخیالم شدن و دوباره شروع کردن غذا خوردن..بی اهمیت به تمام مشکلاتی که داشتم غذامو با لذت تا ناموس میچپودم تو حلقم و میجویدم..
هانا : ات.. کنجکاو نیستی بدونی اینا کین؟
یکم آب خوردم تا لقمه بره پایین و با ریلکسی کامل شروع کردم زر زدن
ات : نه به تخمم هرکی میخوان باشن مثلا چ تحفه این؟🗿💔
همشون از این جوابم تعجب کردن..اره خب حتما توقع نداشتن اینقد رک و صادق باشم..
یه پسره شروع کرد حرف زدن
تهیونگ : میدونستم از اولشم بی ادب بودی رو نمیکردی🗿
ات : انیشتین ته ته وارد میشود * تیکه *
تهیونگ : تیکه میندا..صبر کن چی گفتی؟ته ته؟ ت..تو منو شناختی؟
ات : چ.. چی ؟ نه یهویی از پرید دهنم نمیدونم انگار تیکه کلامم بود..
تهیونگ : اهان..* با ناراحتی *
تهیونگ : کاشکی میشناختیم دلم برات تنگ شده بود * زیر لب *
ات : چیزی گفتی؟
تهیونگ : نه
دوباره بی حرف غذامونو خوردیم..
بعد از چند مین تموم کردم و به کمک ندیمه ها برگشتم اتاق کوک
ادامه دارد...
ببخشید اگه بد بود اخه ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه صبحههه هیچیم تو مغزم نبود و دستمم درد میکنه..
۶.۷k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.