کمیته استقبال دانشجویی
«یک ماجرایی را پیگیری می کردیم به نام «کمیته استقبال دانشجویی». استقبال از دانشجویان جدیدالورود مرسوم شده بود؛ ولی دوست نداشتیم آن طور که همه انجام می دهند، جلو برویم. نیمه مرداد زنگ می زد که بلند شو برویم یزد. می گفتم که بگذار کمی نفس بکشیم. چله تابستان می آمدیم یزد. می آمدیم که برنامه ریزی هایش را بکنیم؛ نشریه و کارهای تدارکات.
بچه پولدار بود. منتها این طور نبود که همه اش دستش به تلفن یا در جیب پدرش باشد. می رفت تهران، مادرش مرغ و خورشت و کلی خوراکی می داد، می آوردیم می ریختیم توی یخچال، ما هم همین طور. ده روزی خوش بودیم و بقیه اش دیگر هر چه رسد، نکوست. یک بار هم من پولم تمام شد، هم محمدحسین. برق خانه هم قطع شده بود. پول نداشتیم قبض را پرداخت کنیم. سعی می کردیم فقط موقع خواب برویم خانه. با چراغ موبایل یک جایی را پیدا می کردیم، می خوابیدیم. با شخصیت سوسولی به نام حمید رفاقت می کردیم که عشق بسیجی بازی بود... یک بار خیلی گرسنه مان شد. گفت:«چه کنیم؟» گفتم:«حمید؟!» رفتیم دم در خانه اش، گفتیم:«بیا بریم پیتزا بخوریم.» گفت:«چی شده یاد من کردید؟» او را نشاندیم وسط و با مسخره بازی و شوخی رفتیم پیتزا خوردیم. داشت تمام می شد که محمدحسین دو تا زد پشت پایم و گفت:«تمومش نکن، فردا ناهار نداریم!» حمید رفت و حساب کرد. رساندیمش و رفتیم خانه. پنجره اتاق رو به حیاط بود. معمولا آن را باز می گذاشتیم. گفتم:«چی کار کنیم با این پیتزا؟» گفت:«بذار این بالا، باد می خوره، خراب نمی شه». صبح بلند شدیم دیدیم غرق مورچه است!» صفحه 51 الی 52
«عمار حلب» به قلم محمدعلی جعفری نوشته شده است و توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است.
بچه پولدار بود. منتها این طور نبود که همه اش دستش به تلفن یا در جیب پدرش باشد. می رفت تهران، مادرش مرغ و خورشت و کلی خوراکی می داد، می آوردیم می ریختیم توی یخچال، ما هم همین طور. ده روزی خوش بودیم و بقیه اش دیگر هر چه رسد، نکوست. یک بار هم من پولم تمام شد، هم محمدحسین. برق خانه هم قطع شده بود. پول نداشتیم قبض را پرداخت کنیم. سعی می کردیم فقط موقع خواب برویم خانه. با چراغ موبایل یک جایی را پیدا می کردیم، می خوابیدیم. با شخصیت سوسولی به نام حمید رفاقت می کردیم که عشق بسیجی بازی بود... یک بار خیلی گرسنه مان شد. گفت:«چه کنیم؟» گفتم:«حمید؟!» رفتیم دم در خانه اش، گفتیم:«بیا بریم پیتزا بخوریم.» گفت:«چی شده یاد من کردید؟» او را نشاندیم وسط و با مسخره بازی و شوخی رفتیم پیتزا خوردیم. داشت تمام می شد که محمدحسین دو تا زد پشت پایم و گفت:«تمومش نکن، فردا ناهار نداریم!» حمید رفت و حساب کرد. رساندیمش و رفتیم خانه. پنجره اتاق رو به حیاط بود. معمولا آن را باز می گذاشتیم. گفتم:«چی کار کنیم با این پیتزا؟» گفت:«بذار این بالا، باد می خوره، خراب نمی شه». صبح بلند شدیم دیدیم غرق مورچه است!» صفحه 51 الی 52
«عمار حلب» به قلم محمدعلی جعفری نوشته شده است و توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است.
۱۰.۱k
۲۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.