پارت ۸۲ (برادر خونده )
تهیونگ کنارم نشست دستشو روی شونم گذاشتو بالحن ارومی گفت:اروم باش پسر میدونم سخته ولی باید صبر کنی اینو بدون سورا بیدار میشه اون چشماشو باز میکنه و بر میگرده تو نباید خودتو اذیت کنی تو هر کاری براش کردی اون اتفاق اصن تقصیر تو نیست آه بلندی کشیدمو گفتم _امیدوارم حالش خوب بشه تهیونگ:اون حالش خوب میشه مطمئن باش راستی یه چیزی سانگ جورو دستگیر کردن اون عوضی الان تو زندانه _مطمئنی تهیونگ:اره همه چی تموم شد اون عوضی دیگه کارش تمومه _خیلی دوست دارم خودم اونو با دستای خودم بکشمش تهیونگ اروم خندیدوگفت:دیوونه اینکارو نکنی بسپارش دست قانون مطمئن باش با اون کارایی که اون کرده حکمش اعدامه _بایدم اعدامش کنن تهیونگ:امیدوارم، خوب من باید برم توام باید بری استراحت کنی _نمی تونم من حالم خوبه باید اینجا بمونم تهیونگ:عااا اذیت نکن برو دیگه از دیشب تا حالا بیداری اگه فکر میکنی سورا تنهاست زنگ زدم مامانت بیاد با تعجب نگاش کردمو گفتم:تو چیکار کردی تهیونگ:هیچی مامانت داره میاد منم باید برم حرفمو گوش کن برو استراحت کن کلافه و عصبی نگاش کردم اونم مثله برق از جلو چشمام دور شد الان باید جواب مامانو چی بدم اگه این صحنه رو ببینه چی
از جام بلند شدمو به سمت اتاقی که سورا توش بود رفتم نمی تونستم نزدیکش بشم تنها کاری که می تونستم بکنم دیدنش از پشت شیشه ها بود مامانم اومده بود با دیدن سورا و شنیدن اتفاقاتی که افتاده بود حالش بد شده بودو گریه میکرد میگفت باید بهش میگفتم که سورا پیدا شده کاری نمی تونستم بکنم همه چیو بهش گفتم اینکه سورا دست عموی ناتنیش افتاده بودو مجبور بود از مادور بمونه برای تهدیدی که شده بود از زبان سانی : نگرانو مضطرب تماسو قطع کردم سورا پیداش شده بود اشکام از شنیدن این خبر رو گونه هام جاری شده بود ولی میگن حالش خوب نیست یعنی چه اتفاقی براش افتاده باید برم پیشش خیلی سریع لباسامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون بیمارستانی که ادرسشو داده بودن زیاد دور نبود خیلی زود به اونجا رسیدم از این خوشحال بودم که سورا پیداش شده ولی نگران بودم از اینکه گفتن حالش خوب نیست نمی دونستم چه اتفاقی براش افتاده ولی امیدوارم چیزینباشه نکنه اون دیوونه بلایی سر خودش اورده باشه ذهنم پراز سوالای مزخرف بود وارد بیمارستان شدم از پذیرش بیمارستان راجب سورا سوال کردم اونم اتاقشو بهم نشون داد نزدیک اتاقش بودم از دور جونگ کوک و خاله رو میدیدم نزدیک تر شدم از چیزی که دیده بودم سرجام میخکوب موندم تو شوک بود فکر نمیکردم حالش اینقدر بد باشه که تو بخش مراقب های ویژه باشه با دیدن چهر ه اش که اروم خوابیده بود از پشت شیشه اروم اشک میریختم چرا اینقدر دم و دستگاه بهش وصله اون نباید تو این روز باشه نباید این اتفاق براش می افتاد نه اون نباید با این حال بر میگشت زیر لب اروم گفتم چه بلایی سرش اومده برگشتم سمت جونگ کوک و خاله تو چشمای جونگ کوک خیره شدم چهره اش خیلی ناراحت و خسته بود چشماش گود شده بود معلوم بود خیلی گریه کرده با بغض گفتم :چه بلایی سرش اومده جونگ کوک چیزی نگفت دوباره سوالمو تکرار کردم _چه بلایی سر سورا اومده چرا تو اون اتاق لنتی بیهوشه بهم بگو
از جام بلند شدمو به سمت اتاقی که سورا توش بود رفتم نمی تونستم نزدیکش بشم تنها کاری که می تونستم بکنم دیدنش از پشت شیشه ها بود مامانم اومده بود با دیدن سورا و شنیدن اتفاقاتی که افتاده بود حالش بد شده بودو گریه میکرد میگفت باید بهش میگفتم که سورا پیدا شده کاری نمی تونستم بکنم همه چیو بهش گفتم اینکه سورا دست عموی ناتنیش افتاده بودو مجبور بود از مادور بمونه برای تهدیدی که شده بود از زبان سانی : نگرانو مضطرب تماسو قطع کردم سورا پیداش شده بود اشکام از شنیدن این خبر رو گونه هام جاری شده بود ولی میگن حالش خوب نیست یعنی چه اتفاقی براش افتاده باید برم پیشش خیلی سریع لباسامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون بیمارستانی که ادرسشو داده بودن زیاد دور نبود خیلی زود به اونجا رسیدم از این خوشحال بودم که سورا پیداش شده ولی نگران بودم از اینکه گفتن حالش خوب نیست نمی دونستم چه اتفاقی براش افتاده ولی امیدوارم چیزینباشه نکنه اون دیوونه بلایی سر خودش اورده باشه ذهنم پراز سوالای مزخرف بود وارد بیمارستان شدم از پذیرش بیمارستان راجب سورا سوال کردم اونم اتاقشو بهم نشون داد نزدیک اتاقش بودم از دور جونگ کوک و خاله رو میدیدم نزدیک تر شدم از چیزی که دیده بودم سرجام میخکوب موندم تو شوک بود فکر نمیکردم حالش اینقدر بد باشه که تو بخش مراقب های ویژه باشه با دیدن چهر ه اش که اروم خوابیده بود از پشت شیشه اروم اشک میریختم چرا اینقدر دم و دستگاه بهش وصله اون نباید تو این روز باشه نباید این اتفاق براش می افتاد نه اون نباید با این حال بر میگشت زیر لب اروم گفتم چه بلایی سرش اومده برگشتم سمت جونگ کوک و خاله تو چشمای جونگ کوک خیره شدم چهره اش خیلی ناراحت و خسته بود چشماش گود شده بود معلوم بود خیلی گریه کرده با بغض گفتم :چه بلایی سرش اومده جونگ کوک چیزی نگفت دوباره سوالمو تکرار کردم _چه بلایی سر سورا اومده چرا تو اون اتاق لنتی بیهوشه بهم بگو
۱۱۱.۷k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.