فیک my moon 🌙 پارت ۶
من از شما عذر میخوام من گوشیم مشکل پیدا کرده بود و چند دقیقه ی پیش درست شد و من تازه تونستم گوشیمو دست بگیرم امیدوارم از این پارت لذت ببرید....پارت بعد رو یکم دیگه آپ میکنم....
ملکه ی مادر : تا کی میخوای به ملکه بی محلی کنی......
جیمین : خودتون هم میدونید من به اون هیچ علاقه ای ندارم..... ازدواج منو اون فقط و فقط از سر اجبار بوده.....
ملکه مادر : حتی اگر اینطور باشه تو بالاخره باید یه وارث داشته باشی.....
جیمین : همینطوره ولی نیاز نیست که حتما از ملکه باشه.....
ملکه ی مادر: نگو که میخوای.....
جیمین : دقیقا همینطوره.....
ملکه ی مادر: میدونی اگه این کار رو انجام بدی ملکه از مقامش خلع میشه و به جاش مین هی ملکه میشه.....
جیمین : دقیقا.....منم همین رو میخوام......
بعد از این حرفم بلند شدمو تعظیم کردم.....خواستم برم که با حرفی که زد متوقف شدم.....
ملکهی مادر : مطمئن باش یه روز از این کارایی که در حق ا/ت کردی پشیمون میشی.....
اما.... اون موقع دیگه فرصت جبران نداری......
بدون اینکه جوابی بهش بدم از اقامتگاهش اومدم بیرون......
به مباشر اعظم گفتم.....
جیمین : بریم به سمت اقامتگاه بانو مین هی
مباشر اعظم: بله عالیجناب.....
میخواستم حرکت کنم که یهو یه صدایی توجهمو جلب کرد..... رفتم سمت صدا که دیدم یه ندیمه جلوی ملکه زانو زده و داره طلب بخشش میکنه....هِه ( پوزخند) بازم مثل همیشه میخواد الکی یکی رو مجازات کنه ......نمیدونم کی میخواد از این کاراش دست برداره.....میخواستم برم که با چیزی که شنیدم با بهت برگشتم طرفش....
از زبان ا/ت :
داشتم همینجور قدم میزدم که یهو دیدم یه ندیمه با سرعت داره میدوه..... اصلا متوجه من نشده بود به خاطر همین به من خوردو دوتامون باهم روی زمین افتادیم..... میخواستم چیزی بگم که بانو کیم سریع گفت .....
بانو کیم : چه طور جرئت کردی ایشون رو روی زمین بندازی....ببریدشو بهش ۱۰۰ ضربه شلاق بزنید
با این حرفش چشام مثل توپ پینگپنگ درشت شدن میخواستم چیزی بگم که.... اون ندیمه جلوم زانو زدو گفت.....
ندیمه: بانوی من به من رحم کنید.....به....به خدا از عمد نبود......منو عف.....
پریدم و سط حرفشو همزمان آروم دستاشو داخل دستام گرفتمو.....گفتم....
ا/ت : مشکلی نداره.....ببینم.... خودت خوبی.....آیگووووو....نگاه کن چقدر داری میلرزی....
آروم بلندش کردمو....بغلش کردم.....گفتم....
ا/ت : گفتم که نگران نباش....واسه ی هرکس ممکنه پیش بیاد.....حالا هم برو به بقیه ی کارت برس مثل اینکه خیلی عجله داشتی....
از بغلم دراومد....یه تعظیم کردو رفت.....
به طرف بانو کیم برگشتم که دیدم داره با بهت نگام میکنه....بهش گفتم.....
ا/ت : چیشده....چرا اینجوری نگام میکنی.....
بانو کیم : هی....هیچی...چیزی نشده بانوی من
ا/ت : خیله خب......
میخواستم به راهم ادامه بدم که ......
ملکه ی مادر : تا کی میخوای به ملکه بی محلی کنی......
جیمین : خودتون هم میدونید من به اون هیچ علاقه ای ندارم..... ازدواج منو اون فقط و فقط از سر اجبار بوده.....
ملکه مادر : حتی اگر اینطور باشه تو بالاخره باید یه وارث داشته باشی.....
جیمین : همینطوره ولی نیاز نیست که حتما از ملکه باشه.....
ملکه ی مادر: نگو که میخوای.....
جیمین : دقیقا همینطوره.....
ملکه ی مادر: میدونی اگه این کار رو انجام بدی ملکه از مقامش خلع میشه و به جاش مین هی ملکه میشه.....
جیمین : دقیقا.....منم همین رو میخوام......
بعد از این حرفم بلند شدمو تعظیم کردم.....خواستم برم که با حرفی که زد متوقف شدم.....
ملکهی مادر : مطمئن باش یه روز از این کارایی که در حق ا/ت کردی پشیمون میشی.....
اما.... اون موقع دیگه فرصت جبران نداری......
بدون اینکه جوابی بهش بدم از اقامتگاهش اومدم بیرون......
به مباشر اعظم گفتم.....
جیمین : بریم به سمت اقامتگاه بانو مین هی
مباشر اعظم: بله عالیجناب.....
میخواستم حرکت کنم که یهو یه صدایی توجهمو جلب کرد..... رفتم سمت صدا که دیدم یه ندیمه جلوی ملکه زانو زده و داره طلب بخشش میکنه....هِه ( پوزخند) بازم مثل همیشه میخواد الکی یکی رو مجازات کنه ......نمیدونم کی میخواد از این کاراش دست برداره.....میخواستم برم که با چیزی که شنیدم با بهت برگشتم طرفش....
از زبان ا/ت :
داشتم همینجور قدم میزدم که یهو دیدم یه ندیمه با سرعت داره میدوه..... اصلا متوجه من نشده بود به خاطر همین به من خوردو دوتامون باهم روی زمین افتادیم..... میخواستم چیزی بگم که بانو کیم سریع گفت .....
بانو کیم : چه طور جرئت کردی ایشون رو روی زمین بندازی....ببریدشو بهش ۱۰۰ ضربه شلاق بزنید
با این حرفش چشام مثل توپ پینگپنگ درشت شدن میخواستم چیزی بگم که.... اون ندیمه جلوم زانو زدو گفت.....
ندیمه: بانوی من به من رحم کنید.....به....به خدا از عمد نبود......منو عف.....
پریدم و سط حرفشو همزمان آروم دستاشو داخل دستام گرفتمو.....گفتم....
ا/ت : مشکلی نداره.....ببینم.... خودت خوبی.....آیگووووو....نگاه کن چقدر داری میلرزی....
آروم بلندش کردمو....بغلش کردم.....گفتم....
ا/ت : گفتم که نگران نباش....واسه ی هرکس ممکنه پیش بیاد.....حالا هم برو به بقیه ی کارت برس مثل اینکه خیلی عجله داشتی....
از بغلم دراومد....یه تعظیم کردو رفت.....
به طرف بانو کیم برگشتم که دیدم داره با بهت نگام میکنه....بهش گفتم.....
ا/ت : چیشده....چرا اینجوری نگام میکنی.....
بانو کیم : هی....هیچی...چیزی نشده بانوی من
ا/ت : خیله خب......
میخواستم به راهم ادامه بدم که ......
۹۱.۸k
۱۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.