وقتی که بین بچه هاش فرق میذاشت...
وقتی که بین بچه هاش فرق میذاشت...
بابا چه زوددد شرطارو میرسونیدددد
1 سال بعد
ات ویو:
یک ساله از تو کما بودن سوهی دخترم میگذره...این روزا حال هیچکدوممون خوب نیست...تهیونگ هرشب گریه میکنه و سیگار میکشه و مست میاد خونه منم کارم اینه فقط گریه کنم حال سوهو هم نمیدونم چون همش تو اتاقه ولی خیلی مشکوکه...همونی هم چندبار سکته کرد ولی زندست...تهیونگ خیلی توی این یک سال میرفت جای سوهی باهاش حرف میزد
سر میز داشتیم شام میخوردیم توی سکوت که تلفن زنگ خورد از سر میز پاشدم و رفتم جای تلفن: بله؟!
_از بیمارستان***تماس میگیرم
با شدت به تهیونگ نگاه کردم که قیافشو سوالی کرد و گفت:چیشده
بی توجه بهش به صحبت ادامه دادم:اتفاقی برای دخترم افتاده؟
یهو تهیونگ پاشد اومد و گوشیو گرفت:سلام...بفرمایید؟
دکی جون:سلام اقای کیم...از بیمارستان***هستم...دخترتون از کما در اومدن...
_چ.چی(تعجب)...الان خودمو میرسونم
ات:ته چیشده
ته:سوهی از کما در اومده(خوشحال)
سوهو:باورم نمیشه(خوشحال)
ات:پس چرا وایستادید...بریم دیگه(خوشحال)
خلاصه که همگی باهم رفتیم بیمارستان...
سوهو ویو:
حالم این چندوقت خوب نبود...شاید باورتون نشه من توی این یکسال چند بار...
یهو تلفن زنگ خورد و...
به سمت بیمارستان رفتیم که دیدیم از اتاق سوهی صدای جیغ میاد...با عجله رفتیم داخل دیدم دکتر سعی در اروم کردنش دارن اما اون هی جیغ میزنه گریه میکنه ولی حرف نمیزنه
با دیدن ما زد زیر گریه و ساکت شد...
دکتر:اصلا حرف نمیزنه مراقب باشید
ته:از عمارت چندمتری افتاده پایین انتظار داشتید حرف بزنه؟!:/
دکتر:شوکی بهش وارد شده که ممکنه یا هیچوقت حرف نزنه...پاش شکسته که با عمل خوب میشه...تا جایی که میتونید بهش شوک وارد کنید
ات:مثلا؟
دکتر:مثلا بترسونیدش که به حرف بیاد بخاطر موقعیت...ولی عصبیش نکنید
ته:خیلی ممنون
ته ویو:
رفتیم تو اتاق پیش سوهی که با دیدنش با بغض بغلش کردم:اومدی بابا؟نگا توی این یک سال چقدر پیر شدم؟!
عصبی روش رو اونور کرد که لبخندی زدم:بابایی؟قهری الان مثلا؟ببین من تو ناز کشیدن افتضاحم واسه همین هیچوقت مامانت ناز نمیکنه😂
ات:یااااا...هوففف...سوهی مامان...حداقل با من حرف بزن...
یهو سوهی بلند زد زیر گریه و ات و بغل کرد...پوفی کشیدم و رفتم برای کارای ترخیص...
2 روز بعد/توی خونه
با نرسیدن هیچی به ذهنم پوفی کشیدم توی این چند روز اصلا هیچی به ذهنم نمیرسید که بخوام سوهی رو به حرف بیارم با فکری که به ذهنم رسید به سمت گوشی رفتم و به نامجون هیونگ زنگ زدم...بهترین دوستم...خیلی عاقله اون حتما میدونه
نامی:اوه هیونگ...چیشده؟سوهی چیشد؟
♡♡♡♡
بچه ها ات ناموس الخلقه...چون از ده متری افتاده زندست😂
شرایط پارت بعد
♡ ❍ ㅤ
ˡᶦᵏᵉ:50 ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ:50
بابا چه زوددد شرطارو میرسونیدددد
1 سال بعد
ات ویو:
یک ساله از تو کما بودن سوهی دخترم میگذره...این روزا حال هیچکدوممون خوب نیست...تهیونگ هرشب گریه میکنه و سیگار میکشه و مست میاد خونه منم کارم اینه فقط گریه کنم حال سوهو هم نمیدونم چون همش تو اتاقه ولی خیلی مشکوکه...همونی هم چندبار سکته کرد ولی زندست...تهیونگ خیلی توی این یک سال میرفت جای سوهی باهاش حرف میزد
سر میز داشتیم شام میخوردیم توی سکوت که تلفن زنگ خورد از سر میز پاشدم و رفتم جای تلفن: بله؟!
_از بیمارستان***تماس میگیرم
با شدت به تهیونگ نگاه کردم که قیافشو سوالی کرد و گفت:چیشده
بی توجه بهش به صحبت ادامه دادم:اتفاقی برای دخترم افتاده؟
یهو تهیونگ پاشد اومد و گوشیو گرفت:سلام...بفرمایید؟
دکی جون:سلام اقای کیم...از بیمارستان***هستم...دخترتون از کما در اومدن...
_چ.چی(تعجب)...الان خودمو میرسونم
ات:ته چیشده
ته:سوهی از کما در اومده(خوشحال)
سوهو:باورم نمیشه(خوشحال)
ات:پس چرا وایستادید...بریم دیگه(خوشحال)
خلاصه که همگی باهم رفتیم بیمارستان...
سوهو ویو:
حالم این چندوقت خوب نبود...شاید باورتون نشه من توی این یکسال چند بار...
یهو تلفن زنگ خورد و...
به سمت بیمارستان رفتیم که دیدیم از اتاق سوهی صدای جیغ میاد...با عجله رفتیم داخل دیدم دکتر سعی در اروم کردنش دارن اما اون هی جیغ میزنه گریه میکنه ولی حرف نمیزنه
با دیدن ما زد زیر گریه و ساکت شد...
دکتر:اصلا حرف نمیزنه مراقب باشید
ته:از عمارت چندمتری افتاده پایین انتظار داشتید حرف بزنه؟!:/
دکتر:شوکی بهش وارد شده که ممکنه یا هیچوقت حرف نزنه...پاش شکسته که با عمل خوب میشه...تا جایی که میتونید بهش شوک وارد کنید
ات:مثلا؟
دکتر:مثلا بترسونیدش که به حرف بیاد بخاطر موقعیت...ولی عصبیش نکنید
ته:خیلی ممنون
ته ویو:
رفتیم تو اتاق پیش سوهی که با دیدنش با بغض بغلش کردم:اومدی بابا؟نگا توی این یک سال چقدر پیر شدم؟!
عصبی روش رو اونور کرد که لبخندی زدم:بابایی؟قهری الان مثلا؟ببین من تو ناز کشیدن افتضاحم واسه همین هیچوقت مامانت ناز نمیکنه😂
ات:یااااا...هوففف...سوهی مامان...حداقل با من حرف بزن...
یهو سوهی بلند زد زیر گریه و ات و بغل کرد...پوفی کشیدم و رفتم برای کارای ترخیص...
2 روز بعد/توی خونه
با نرسیدن هیچی به ذهنم پوفی کشیدم توی این چند روز اصلا هیچی به ذهنم نمیرسید که بخوام سوهی رو به حرف بیارم با فکری که به ذهنم رسید به سمت گوشی رفتم و به نامجون هیونگ زنگ زدم...بهترین دوستم...خیلی عاقله اون حتما میدونه
نامی:اوه هیونگ...چیشده؟سوهی چیشد؟
♡♡♡♡
بچه ها ات ناموس الخلقه...چون از ده متری افتاده زندست😂
شرایط پارت بعد
♡ ❍ ㅤ
ˡᶦᵏᵉ:50 ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ:50
۲۵.۱k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.