🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 105
#paniz
مث هروز تو تنهایی با جمیل حرف میزدم ولی یه سوال خیلی ذهنم مشغول میکرد
یعنی جوابم میداد از اینورم سوالم نمیپرسیدم
این عذاب وجدان 2 سال منو میکشت
نمیدونم خودمم ولی دلم زدم به دریا گفتم
پانیذ:داداش جمیل
جمیل:جانم ابجی
پانیذ:میگم وقتی شما تو اون ماشین بودی ترکید ماشین من رو نفرین نکردی از تنفر نداری درد نکشیدی...
جمیل نذاشت من ادامه بدم لب زد
جمیل:نه ابجی من هیچیم نشد بعدشم من کارم همین بود
پانیذ:ولی..
جمیل:ولی نداریم ابجی راستی تو دلت بر رضا تنگ نشده
ذهنم به سمتش رفت خیلی دلم براش تنگ شده بود ولی اون منو مث بقیه دیونه میدید
پانید:خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی....
#leoreza
دیروز تصمیم رو گرفتم امروز قرار بود برم دیدنش
قلبم
دلم
روحم
جسمم براش له له میزد تا بر ببینمش حرفای مهشاد تو سرم مث اکو پخش میشد "حتی نگاهمونم نمیکنه چه برسه حرف بزنه پانیذ فک میکنه ما قبولش نداریم ولی تو برو"
یعنی میشد خونسردی خودم رو حفظ کردم وارد تیمارستان شدم
از اسانسور رفتم طبقه ی 6 به سمت اتاقش که ته راهرو بودم رفتم تقه ای به در زدم وارد شدم
خیلیی قشنگ و ساکت یجا نشسته بود این پانیذ من بود
شلوار راسته مشکی و تاب مشکی پوشیده بود موهاش مشکیه متوسطش دورش ریخته بود
با این که تو این وضعیت بود بازم زیبایی و قشنگی خودش رو داشت
حواسش به من نبود فقط خیره به مبل 2 نفره ی روبروش بود
رضا:پانیذذ
سرش رو برگردونت سمت من انگار تازه متوجه ی من شد از تختش بلند شد اومد جلو بغلم کرد
بعدد 2 سال دستام دورش حلقه کردم سرم بردم تو گودی گردنش عطر همیشگیش بود
تونستم بغلش کنم اونم بعد 2 سال
انگار تازه تونسته بودم به حالت قبلیم برگردم
و زندگی خودم رو بااهاش بسازم
از بغلم اومد بیرون تو چشام نگاه کرد منم خیره به چشمای اون هیچ کدوم قصد نداشتیم کنار بکشیم
پانیذ:برگشتی... برگشتی پیشع من دیگه که تنهام نمیزاری نه
موهاش پشت گوشش دادم
رضا:نه دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم به هیچ عنوان حتی اگه اینجا باشی نمیذارم اذیتت کنن
بین شیقیقه هاش بوسیدم
پانیذ:منو باور داریی
رضا:تو به من ثابت شده ایی اینو بدون
سرش برگردونت سمت مبل گفت
پانیذ:میبنی داداش جمیل رو همیشه کنارم بود الان هم پیشمه و نمرده..
قلبم داشت اتیش میگرفت و پانیذ همینجوری داشت دربارش حرف میزد
احساس میکردم قفسه ی سینم داره میسوزه اب دهنم صدادار قورت دادم
رضا:ارع به داداش جمیل بگو که مرسی که مراقب امانتی من بوده
اخماش تو هم رفت
پانیذ:توام نمیبینش نه اره فک میکنی من دیونه دارم توهم میزنم توام مث بقیه ای اره
رضا:نه قربونت برم تو دیونه نیستی من این حرف رو زدم دلش رو نداشتم بهش بگم
پانیذ:باور کنم داری دروغ نمیگی
مجبور بودم بخاط حال خودش
رضا:به جون تو
پارت 105
#paniz
مث هروز تو تنهایی با جمیل حرف میزدم ولی یه سوال خیلی ذهنم مشغول میکرد
یعنی جوابم میداد از اینورم سوالم نمیپرسیدم
این عذاب وجدان 2 سال منو میکشت
نمیدونم خودمم ولی دلم زدم به دریا گفتم
پانیذ:داداش جمیل
جمیل:جانم ابجی
پانیذ:میگم وقتی شما تو اون ماشین بودی ترکید ماشین من رو نفرین نکردی از تنفر نداری درد نکشیدی...
جمیل نذاشت من ادامه بدم لب زد
جمیل:نه ابجی من هیچیم نشد بعدشم من کارم همین بود
پانیذ:ولی..
جمیل:ولی نداریم ابجی راستی تو دلت بر رضا تنگ نشده
ذهنم به سمتش رفت خیلی دلم براش تنگ شده بود ولی اون منو مث بقیه دیونه میدید
پانید:خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی....
#leoreza
دیروز تصمیم رو گرفتم امروز قرار بود برم دیدنش
قلبم
دلم
روحم
جسمم براش له له میزد تا بر ببینمش حرفای مهشاد تو سرم مث اکو پخش میشد "حتی نگاهمونم نمیکنه چه برسه حرف بزنه پانیذ فک میکنه ما قبولش نداریم ولی تو برو"
یعنی میشد خونسردی خودم رو حفظ کردم وارد تیمارستان شدم
از اسانسور رفتم طبقه ی 6 به سمت اتاقش که ته راهرو بودم رفتم تقه ای به در زدم وارد شدم
خیلیی قشنگ و ساکت یجا نشسته بود این پانیذ من بود
شلوار راسته مشکی و تاب مشکی پوشیده بود موهاش مشکیه متوسطش دورش ریخته بود
با این که تو این وضعیت بود بازم زیبایی و قشنگی خودش رو داشت
حواسش به من نبود فقط خیره به مبل 2 نفره ی روبروش بود
رضا:پانیذذ
سرش رو برگردونت سمت من انگار تازه متوجه ی من شد از تختش بلند شد اومد جلو بغلم کرد
بعدد 2 سال دستام دورش حلقه کردم سرم بردم تو گودی گردنش عطر همیشگیش بود
تونستم بغلش کنم اونم بعد 2 سال
انگار تازه تونسته بودم به حالت قبلیم برگردم
و زندگی خودم رو بااهاش بسازم
از بغلم اومد بیرون تو چشام نگاه کرد منم خیره به چشمای اون هیچ کدوم قصد نداشتیم کنار بکشیم
پانیذ:برگشتی... برگشتی پیشع من دیگه که تنهام نمیزاری نه
موهاش پشت گوشش دادم
رضا:نه دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم به هیچ عنوان حتی اگه اینجا باشی نمیذارم اذیتت کنن
بین شیقیقه هاش بوسیدم
پانیذ:منو باور داریی
رضا:تو به من ثابت شده ایی اینو بدون
سرش برگردونت سمت مبل گفت
پانیذ:میبنی داداش جمیل رو همیشه کنارم بود الان هم پیشمه و نمرده..
قلبم داشت اتیش میگرفت و پانیذ همینجوری داشت دربارش حرف میزد
احساس میکردم قفسه ی سینم داره میسوزه اب دهنم صدادار قورت دادم
رضا:ارع به داداش جمیل بگو که مرسی که مراقب امانتی من بوده
اخماش تو هم رفت
پانیذ:توام نمیبینش نه اره فک میکنی من دیونه دارم توهم میزنم توام مث بقیه ای اره
رضا:نه قربونت برم تو دیونه نیستی من این حرف رو زدم دلش رو نداشتم بهش بگم
پانیذ:باور کنم داری دروغ نمیگی
مجبور بودم بخاط حال خودش
رضا:به جون تو
۱۰.۳k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.