(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۲۱
کالسکه ها ایستادن و خدمه ها و کنیز ها مشغول درست کردن خیمه ها شدن شاهزاده از کالسکه پیاده شد پادشاه و ملکه هم بیرون ایستاده بودن شاهزاده سمته پادشاه رفت
جونکوک: هوا خیلی سرد هست کاش تو کالسکه میماندین
پادشاه خنده کرد و با مهربانی گفت
پادشاه: نه اشکالی نداره هوا خیلی هم خوبه
جونکوک : حداقل شما برین ملکه مریض میشوید
ملکه : خیلی ازتون ممنونم ولی هوا خوبه
جونکوک: هر جور راحتین
پادشاه: آلیس چرا بیرون نمیاد ؟
جونکوک: سرورم بهتر هست که بیرون دنیای
ملکه : چرا
جونکوک: نباید مریض بشه چون راهی خیلی طولانی در پیش داره
پادشاه: درسته این راه حیلی طولانی هست اما اگه شما پیشش باشی اگه مریض هم بشه هیچ اشکالی نداره
جونکوک: من در این راه پیشش هستم اما اگر به حرف هایم گوش بده
دیگر بین پادشاه و شاهزاده حرفی ردو بدل نشد بعد از اینکه خیمه ها آماده شدن و در خیمه ها تخت های زیاد بزرگی نبود پس باید این شب را یجوری بگذرونن
جونکوک سمته کالسکه رفت و پرده را بالا برد و گفت
جونکوک: بیاید پایین خیمه ها آماده هستن
آلیس میخواست از کالسکه پایین بشه که جونکوک دست اش را جلو برد تا آلیس دست اش را بگیره
آلیس دست اش را در دست شاهزاده گذاشت و پاش را رو زمین گذاشت و از کالسکه بیرون رفت
و دست اش را میخواست از دست شاهزاده بیرون بکشه اما شاهزاده دست اش را راها نکرد
جونکوک: بریم ...
آلیس: میریم اگر دستم را راها کنید
جونکوک: به نظرم راهش نکنم خوب میشود
آلیس رو بهش کرد و با کمی صدا بلند گفت
آلیس: شما تلاش کنید در آینده جلو همه کنارم باشین نه جلو درخت و گل ها
جونکوک: بهتر از این .... جلو بقیه دستت را بگیرم تا چشمون بزنن
آلیس: اونی که چشم میخوره ما نیستیم ...
آلیس دست اش را از دست شاهزاده جدا کرد و سمت کنیز ملکه رفت بغض اش گرفت بود چون بخاطر دلایلی میترسید
آلیس: مادرم کجاست
کنیز : در این خیمه هستن
آلیس زود وارد خیمه ملکه و پادشاه شد
ملکه را دید که مشغول کشیدن جواهرات اش بود با دیدن آلیس بلند شد سمته اش رفت
ملکه : دخترم چیشده
آلیس: من کجا بخوابم
ملکه : بیا بنشین
ملکه و آلیس رو تخت نشستن ملکه با دست اش موهای آلیس را نواز کرد و گفت
ملکه : میدانم از چی میترسی
آلیس با بغض گفت
آلیس: مادر درست هست که سختی های زیادی کشیدم اما الان میترسم نمیتونم باهاش رو یک تخت بخوابم
ملکه : میدانی دخترم من هم فقد ۱۸ سالم بود که ازدواج کردم و از این هم میترسیدم که چجوری باهاش بخوابم اما اگر تو الان فرار کنی بعدش رو چی کار میکنی الان فرض کن ...
آلیس: مادر نمیتونم ..... میترسم زخم های رو بدنم را ببینه
ملکه : میدانم دخترم اما تو باید باهاش خوب رفتار کنی تا اون هم هوات رو داشته باش
آلیس: چطور مادر من این بار میترسم اگر اونجا کسی بود که مخالف امدن من باشه که البته حتما هست چیکار کنم
ملکه : دخترم فقد و فقد کافی هست که همسرت طرف تو باشه این را ...
@h41766101
پارت ۲۱
کالسکه ها ایستادن و خدمه ها و کنیز ها مشغول درست کردن خیمه ها شدن شاهزاده از کالسکه پیاده شد پادشاه و ملکه هم بیرون ایستاده بودن شاهزاده سمته پادشاه رفت
جونکوک: هوا خیلی سرد هست کاش تو کالسکه میماندین
پادشاه خنده کرد و با مهربانی گفت
پادشاه: نه اشکالی نداره هوا خیلی هم خوبه
جونکوک : حداقل شما برین ملکه مریض میشوید
ملکه : خیلی ازتون ممنونم ولی هوا خوبه
جونکوک: هر جور راحتین
پادشاه: آلیس چرا بیرون نمیاد ؟
جونکوک: سرورم بهتر هست که بیرون دنیای
ملکه : چرا
جونکوک: نباید مریض بشه چون راهی خیلی طولانی در پیش داره
پادشاه: درسته این راه حیلی طولانی هست اما اگه شما پیشش باشی اگه مریض هم بشه هیچ اشکالی نداره
جونکوک: من در این راه پیشش هستم اما اگر به حرف هایم گوش بده
دیگر بین پادشاه و شاهزاده حرفی ردو بدل نشد بعد از اینکه خیمه ها آماده شدن و در خیمه ها تخت های زیاد بزرگی نبود پس باید این شب را یجوری بگذرونن
جونکوک سمته کالسکه رفت و پرده را بالا برد و گفت
جونکوک: بیاید پایین خیمه ها آماده هستن
آلیس میخواست از کالسکه پایین بشه که جونکوک دست اش را جلو برد تا آلیس دست اش را بگیره
آلیس دست اش را در دست شاهزاده گذاشت و پاش را رو زمین گذاشت و از کالسکه بیرون رفت
و دست اش را میخواست از دست شاهزاده بیرون بکشه اما شاهزاده دست اش را راها نکرد
جونکوک: بریم ...
آلیس: میریم اگر دستم را راها کنید
جونکوک: به نظرم راهش نکنم خوب میشود
آلیس رو بهش کرد و با کمی صدا بلند گفت
آلیس: شما تلاش کنید در آینده جلو همه کنارم باشین نه جلو درخت و گل ها
جونکوک: بهتر از این .... جلو بقیه دستت را بگیرم تا چشمون بزنن
آلیس: اونی که چشم میخوره ما نیستیم ...
آلیس دست اش را از دست شاهزاده جدا کرد و سمت کنیز ملکه رفت بغض اش گرفت بود چون بخاطر دلایلی میترسید
آلیس: مادرم کجاست
کنیز : در این خیمه هستن
آلیس زود وارد خیمه ملکه و پادشاه شد
ملکه را دید که مشغول کشیدن جواهرات اش بود با دیدن آلیس بلند شد سمته اش رفت
ملکه : دخترم چیشده
آلیس: من کجا بخوابم
ملکه : بیا بنشین
ملکه و آلیس رو تخت نشستن ملکه با دست اش موهای آلیس را نواز کرد و گفت
ملکه : میدانم از چی میترسی
آلیس با بغض گفت
آلیس: مادر درست هست که سختی های زیادی کشیدم اما الان میترسم نمیتونم باهاش رو یک تخت بخوابم
ملکه : میدانی دخترم من هم فقد ۱۸ سالم بود که ازدواج کردم و از این هم میترسیدم که چجوری باهاش بخوابم اما اگر تو الان فرار کنی بعدش رو چی کار میکنی الان فرض کن ...
آلیس: مادر نمیتونم ..... میترسم زخم های رو بدنم را ببینه
ملکه : میدانم دخترم اما تو باید باهاش خوب رفتار کنی تا اون هم هوات رو داشته باش
آلیس: چطور مادر من این بار میترسم اگر اونجا کسی بود که مخالف امدن من باشه که البته حتما هست چیکار کنم
ملکه : دخترم فقد و فقد کافی هست که همسرت طرف تو باشه این را ...
@h41766101
۸۶۳
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.