گس لایتر/پارت ۱۴۵
بورام به جونگکوک تکیه داد و بازوشو گرفت... و باهاش به سمت مبل رفتن... همونی که تا چن لحظه پیش روش نشسته بود...
جونگکوک و بورام رفتن و روی مبل نشستن...
بورام خیره به صورت جونگکوک نگاه میکرد...
دستشو روی صورت جونگکوک گذاشت و به سمت خودش چرخوند... نگاهشون تلاقی کرد... لبخند کمرنگ بورام به لبخندی دندون نما تبدیل شد... و گفت:حتی تو این مدت کم بنظرم خوشتیپ تر شدی...
راستی! پنج روز شده که ندیدمت... از شروع رابطمون چنین چیزی پیش نیومده بود... دلم خیلی برات تنگ شده
جونگکوک: پسرم به دنیا اومد... شرایط فراهم نشد بیام دیدنت
بورام: گرچه اصلا خوشم نمیاد پیش بایول باشی... ولی خب این یه بار عذرت موجه بود
جونگکوک: نمیدونم میتونی درکم کنی یا نه... ولی... وقتی پسرمو دیدم... بهش علاقمند شدم... به خاطر پسرم نمیتونستم بیام
بورام: عجب!... موقعی که بایول اعلام کرد باردار شده که خیلی عصبی شدی... یهو حست عوض شد؟
جونگکوک: یهویی نیست... وقتی هنوز به دنیا نیومده بود... لگد زدنش به شکم مادرشو حس کردم... وقتی بایول رفته بود سونوگرافی باهاش نرفتم ولی... فیلمشو دیدم... صدای تپش قلبشو شنیدم... اونا... به آرومی حسمو عوض کردن... نسبت به پسربچم
بورام: که اینطور!... پس حتی لگد زدنشم حس کردی!... البته... برای اون بچه ی طفل معصوم خوشحالم که دوسش داری...
جونگکوک از لحن بورام خوشش نیومد... سرشو تکون داد و به مبل تکیه داد...
بورام وقتی حالت صورت جونگکوک رو دید متوجه شد که بهش بر خورده...
نفس عمیقی کشید و گفت: اکی... فراموشش کن...
میرم برات یه آیس امریکنو بیارم...
بورام پاشد و به سمت آشپزخونه رفت...
گوشی جونگکوک زنگ خورد...
با دیدن شماره ی بایول به اکراه تماسو جواب داد...
-الو؟
-سلام عزیزم... کجایی؟
-کار داشتم... بیرونم
-میخواستم ببینم میتونی وقتی برگشتی برای جونگ هون پوشک بگیری؟
-اما... بایول... من بلد نیستم
-کاری نداره که عزیزم... من بهت میگم... فقط وقتی میخواستی بخری بهم زنگ بزن... خانم جی وونو نمیتونم بفرستم چون به کمکش نیاز دارم
-با... بایول؟ الو؟ ...
گوشیشو روبروی خودش گرفت... بایول تماسو قطع کرده بود... چون پشت خط صدای گریه ی جونگ هون میومد...
با اینکه بازم از دست بایول کلافه شد اما با شنیدن صدای گریه ی بچش احساس کرد که باید بره...
از روی مبل پاشد...
که بورام با لیوان توی دستش پشت سرش ظاهر شد...
بورام: کجا؟
جونگکوک: باید برم
بورام: تو که تازه اومدی!...
جونگکوک دیگه به بورام جوابی نداد... راهشو گرفت و به سمت در رفت... بورام لیوانو روی میز گذاشت... و دنبالش رفت...
بورام: جونگکوک... وایسا...
جونگکوک ایستاد و برگشت به بورام نگاه کرد...
بورام: از حرفای من ناراحت شدی؟
جونگکوک: نه... فقط کار پیش اومد
بورام: برمیگردی مگه نه؟
جونگکوک: آره
بورام: خوبه...
جونگکوک از خونه بیرون رفت...
جونگکوک و بورام رفتن و روی مبل نشستن...
بورام خیره به صورت جونگکوک نگاه میکرد...
دستشو روی صورت جونگکوک گذاشت و به سمت خودش چرخوند... نگاهشون تلاقی کرد... لبخند کمرنگ بورام به لبخندی دندون نما تبدیل شد... و گفت:حتی تو این مدت کم بنظرم خوشتیپ تر شدی...
راستی! پنج روز شده که ندیدمت... از شروع رابطمون چنین چیزی پیش نیومده بود... دلم خیلی برات تنگ شده
جونگکوک: پسرم به دنیا اومد... شرایط فراهم نشد بیام دیدنت
بورام: گرچه اصلا خوشم نمیاد پیش بایول باشی... ولی خب این یه بار عذرت موجه بود
جونگکوک: نمیدونم میتونی درکم کنی یا نه... ولی... وقتی پسرمو دیدم... بهش علاقمند شدم... به خاطر پسرم نمیتونستم بیام
بورام: عجب!... موقعی که بایول اعلام کرد باردار شده که خیلی عصبی شدی... یهو حست عوض شد؟
جونگکوک: یهویی نیست... وقتی هنوز به دنیا نیومده بود... لگد زدنش به شکم مادرشو حس کردم... وقتی بایول رفته بود سونوگرافی باهاش نرفتم ولی... فیلمشو دیدم... صدای تپش قلبشو شنیدم... اونا... به آرومی حسمو عوض کردن... نسبت به پسربچم
بورام: که اینطور!... پس حتی لگد زدنشم حس کردی!... البته... برای اون بچه ی طفل معصوم خوشحالم که دوسش داری...
جونگکوک از لحن بورام خوشش نیومد... سرشو تکون داد و به مبل تکیه داد...
بورام وقتی حالت صورت جونگکوک رو دید متوجه شد که بهش بر خورده...
نفس عمیقی کشید و گفت: اکی... فراموشش کن...
میرم برات یه آیس امریکنو بیارم...
بورام پاشد و به سمت آشپزخونه رفت...
گوشی جونگکوک زنگ خورد...
با دیدن شماره ی بایول به اکراه تماسو جواب داد...
-الو؟
-سلام عزیزم... کجایی؟
-کار داشتم... بیرونم
-میخواستم ببینم میتونی وقتی برگشتی برای جونگ هون پوشک بگیری؟
-اما... بایول... من بلد نیستم
-کاری نداره که عزیزم... من بهت میگم... فقط وقتی میخواستی بخری بهم زنگ بزن... خانم جی وونو نمیتونم بفرستم چون به کمکش نیاز دارم
-با... بایول؟ الو؟ ...
گوشیشو روبروی خودش گرفت... بایول تماسو قطع کرده بود... چون پشت خط صدای گریه ی جونگ هون میومد...
با اینکه بازم از دست بایول کلافه شد اما با شنیدن صدای گریه ی بچش احساس کرد که باید بره...
از روی مبل پاشد...
که بورام با لیوان توی دستش پشت سرش ظاهر شد...
بورام: کجا؟
جونگکوک: باید برم
بورام: تو که تازه اومدی!...
جونگکوک دیگه به بورام جوابی نداد... راهشو گرفت و به سمت در رفت... بورام لیوانو روی میز گذاشت... و دنبالش رفت...
بورام: جونگکوک... وایسا...
جونگکوک ایستاد و برگشت به بورام نگاه کرد...
بورام: از حرفای من ناراحت شدی؟
جونگکوک: نه... فقط کار پیش اومد
بورام: برمیگردی مگه نه؟
جونگکوک: آره
بورام: خوبه...
جونگکوک از خونه بیرون رفت...
۲۴.۱k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.