وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .. . .. .
جونگکوک:هی....لونا پاشو ، پاشو!
لونا چشماش رو باز کرد و شروع کرد به آنالیز دورش که متوجه شد جونگکوک بالاسرشه..
با سرعت بلند شد که سرش به شدت به سر جونگکوک خورد
جونگکوک/لونا:آیییی
لونا با شرمندگی دد حالی که دستشو روی سرش میکشید
به جونگکوکی که سرش رو گرفته بود نگاه کرد...
لونا:ببخشید .... راستی رسیدیم؟
جونگکوک:آی..عب نداره.. نه تا دگو که خیلی راهه الان رسیدیم به یه مسافر خونه بین راهی یکم دارک و متروک به نظر میاد
ولی تنها چارس...
لونا:خب...اگه بده تو ون بخوابیم.
جونگکوک:از فردا شب تو ون میخوابیم ....
لونا:آها باش..
(یه نکته مسافر رو که متروک با ظاهری داغون تصور کنید ..
یه چیزی تو مایه های هتل ترانسیلوانیا.. و اینکه قراره دارک شه)
(چند پارتی رو ژانر ماجراجویی ترسناک میشه ولی قرار نیست
از موضوع اصلی دور بشیم..)
(اها مسافر خونه تو جنگله کنارش هم یه جاده رد میشه که همین جاده ایه که اینا ازش داشتن رد میشدن..)
از ون پیاده شدن که جیمین رو بیرون ون منتظر دیدن ..
لونا:بقیه کجان؟
جیمین:رفتن تو اتاق بگیرن ... منم منتظر شما بودم ییرون خطرناکه...
جونگکوک/لونا:آها..بریم
و بعد هر سه وارد مسافرخونه شدن
وارد در که شدن دقیقا کنار در یه میز بود که یه خانم میانسال
وایستاده بود پشتش و داشت با تهیونگ و نامجون و یه آقای دیگه صحبت میکرد...
دو تا پنجره کنار دیوارا و یه پله وسط سالن که به طبقه ی دوم میرسید
پشت پله سمت راست و چپش دو تا در بود و مسافرخونه تماما
چوبی بود.
کنار یکی از پنجره ها وایستادن و منتظر به پذیرش مسافرخونه خیره شدن...
بعد از چند دقیقه تهیونگ و نامجون همراه اون مرد اومدن..
تهیونگ:خب..دو تا اتاق گرفتیم .. و این آقا هم قراره تو یکی از اتاقا همرامون باشن...
یونگی:سلام..مین یونگیهستم .. فکر کنم قراره امشب باهاتون هم اتاق باشم... از اشناییتون خوشبختم
همه خودشون رو معرفی کردن و بعد از چند دقیقه با کوله پشتی هاشون که عملا پدرشون رو درآورده بود توی راهروی طبقه دوم دنبال اتاقاشون میگشتن ...
نامجون:ایناهاشن
با صدای نامجون همه به سمت اتاقا رفتن...
نامجون:خب...جونگکوکی و لونا و یونگی(دیگه صمیمی شدن)
توی یه اتاق من و ته و جیمین هم توی یه اتاق.
لونا/یونگی/کوک/جیمین:اوکی..
و بعد از گفتن شب بخیر هر شیش تاشون توی اتاقا رفتن...
یونگی:خب..مثل اینکه اینجا یه تخت دونفره داره و یه تخت یه نفره من رو یه نفره میخوابم ....
(اتاق اینجوریه که تخت یه نفره توی یه سالن و اونیکی توی یه سالن دیگست)
جونگکوک/لونا:اوکی..شب بخیر
و بعد توی اتاق رفتن..
لونا:خب... من توی حموم لباس عوض میکنم
و بدون اینکه منتظر جواب باشه لباس از توی کولش برداشت
و وارد حموم شد.
جونگکوک هم از توی کولش لباس در آورد تا عوض کنه..
(راستی اتاقا در نداره اندازه ی یه در خالیه)
(اسلاید2 لباس لونا)(اسلاید3لباسکوکی)
بعد از اینکه لباساش رو پوشید از توی حموم بیرون اومد و جونگکوک رو دید که روی تخت خوابش برده ..
دور ترین نقطه ی ممکن خوابید...
*ساعت3نصفشب*
با حس تشنگی از جاش پاشد ..
سعی کرد بدون اینکه صدایی ایجاد کنه از روی تخت بلند شه
و بره آب بخوره ولی تکون خوردن لونا و بلند شدنش نشون داد که موفق نشده..
جونگکوک:هی..چیزی نشده میخوام آب بخورم..
و تمام تلاشش رو کرد به گردن و سینه ی سفید لونا نگاه نکنه..
لونا:باشه..برو من میشینم...
شاید نشستن لازم نبود ولی لونا به شدت حس خطر میکرد و دلیل اینکه از خواب بیدار شده بود هم همین بود نه سروصدای جونگکوک...
جونگکوک به سمت چارچوب خروجیِ اتاق رفت..
تا بره آشپزخونه که با چیزی که دید خشکش زد...(اسلاید4)
لونا:چیشد؟
و بعد از جاش بلند شد..
تا ببینه چی جونگکوک رو سر جاش وایسونده...
(اینازطرفپدرشنیست..مال مسافرخونست)
لونا با دیدن اون مرد درست مثل جونگکوک سر جاش خشک شد...
به اون موجود زل زده بودن که اون یکی از دستاشو بالا اورد و با چاقوی توی دستش به سمت جونگکوک حمله ور شد...
لونا جیغ بلندی کشید و جلوی جونگکوک قرار گرفت دسته ی چاقو پشت سرش خورد و مرد ناپدید شد...
یونگی که با صدای لونا بیدار شده بود
سراسیمه وارد اتاق شد که با چیزی که دید خشکش زد..
خون دیگه از روی پیشونی لونا جاری شده بود
و لونا با دست زدن به خون روی زمین افتاد و بیهوش شد(اسلاید5)
جونگکوک:چی..چیکار...ک..کنم؟؟؟
یونگی:بزارش روی کولت و ببرش توی ونِ تون من هم میرم اون سه تای دیگه رو صدا میکنم و وسایلتون رو میارم..
باید از این مسافرخونه بیرون بریم...
جونگکوک:ب..باش
و بعد براید استایل لونا رو بغل کرد و از اتاق بیرون رفت...
کپی ممنوع
جونگکوک:هی....لونا پاشو ، پاشو!
لونا چشماش رو باز کرد و شروع کرد به آنالیز دورش که متوجه شد جونگکوک بالاسرشه..
با سرعت بلند شد که سرش به شدت به سر جونگکوک خورد
جونگکوک/لونا:آیییی
لونا با شرمندگی دد حالی که دستشو روی سرش میکشید
به جونگکوکی که سرش رو گرفته بود نگاه کرد...
لونا:ببخشید .... راستی رسیدیم؟
جونگکوک:آی..عب نداره.. نه تا دگو که خیلی راهه الان رسیدیم به یه مسافر خونه بین راهی یکم دارک و متروک به نظر میاد
ولی تنها چارس...
لونا:خب...اگه بده تو ون بخوابیم.
جونگکوک:از فردا شب تو ون میخوابیم ....
لونا:آها باش..
(یه نکته مسافر رو که متروک با ظاهری داغون تصور کنید ..
یه چیزی تو مایه های هتل ترانسیلوانیا.. و اینکه قراره دارک شه)
(چند پارتی رو ژانر ماجراجویی ترسناک میشه ولی قرار نیست
از موضوع اصلی دور بشیم..)
(اها مسافر خونه تو جنگله کنارش هم یه جاده رد میشه که همین جاده ایه که اینا ازش داشتن رد میشدن..)
از ون پیاده شدن که جیمین رو بیرون ون منتظر دیدن ..
لونا:بقیه کجان؟
جیمین:رفتن تو اتاق بگیرن ... منم منتظر شما بودم ییرون خطرناکه...
جونگکوک/لونا:آها..بریم
و بعد هر سه وارد مسافرخونه شدن
وارد در که شدن دقیقا کنار در یه میز بود که یه خانم میانسال
وایستاده بود پشتش و داشت با تهیونگ و نامجون و یه آقای دیگه صحبت میکرد...
دو تا پنجره کنار دیوارا و یه پله وسط سالن که به طبقه ی دوم میرسید
پشت پله سمت راست و چپش دو تا در بود و مسافرخونه تماما
چوبی بود.
کنار یکی از پنجره ها وایستادن و منتظر به پذیرش مسافرخونه خیره شدن...
بعد از چند دقیقه تهیونگ و نامجون همراه اون مرد اومدن..
تهیونگ:خب..دو تا اتاق گرفتیم .. و این آقا هم قراره تو یکی از اتاقا همرامون باشن...
یونگی:سلام..مین یونگیهستم .. فکر کنم قراره امشب باهاتون هم اتاق باشم... از اشناییتون خوشبختم
همه خودشون رو معرفی کردن و بعد از چند دقیقه با کوله پشتی هاشون که عملا پدرشون رو درآورده بود توی راهروی طبقه دوم دنبال اتاقاشون میگشتن ...
نامجون:ایناهاشن
با صدای نامجون همه به سمت اتاقا رفتن...
نامجون:خب...جونگکوکی و لونا و یونگی(دیگه صمیمی شدن)
توی یه اتاق من و ته و جیمین هم توی یه اتاق.
لونا/یونگی/کوک/جیمین:اوکی..
و بعد از گفتن شب بخیر هر شیش تاشون توی اتاقا رفتن...
یونگی:خب..مثل اینکه اینجا یه تخت دونفره داره و یه تخت یه نفره من رو یه نفره میخوابم ....
(اتاق اینجوریه که تخت یه نفره توی یه سالن و اونیکی توی یه سالن دیگست)
جونگکوک/لونا:اوکی..شب بخیر
و بعد توی اتاق رفتن..
لونا:خب... من توی حموم لباس عوض میکنم
و بدون اینکه منتظر جواب باشه لباس از توی کولش برداشت
و وارد حموم شد.
جونگکوک هم از توی کولش لباس در آورد تا عوض کنه..
(راستی اتاقا در نداره اندازه ی یه در خالیه)
(اسلاید2 لباس لونا)(اسلاید3لباسکوکی)
بعد از اینکه لباساش رو پوشید از توی حموم بیرون اومد و جونگکوک رو دید که روی تخت خوابش برده ..
دور ترین نقطه ی ممکن خوابید...
*ساعت3نصفشب*
با حس تشنگی از جاش پاشد ..
سعی کرد بدون اینکه صدایی ایجاد کنه از روی تخت بلند شه
و بره آب بخوره ولی تکون خوردن لونا و بلند شدنش نشون داد که موفق نشده..
جونگکوک:هی..چیزی نشده میخوام آب بخورم..
و تمام تلاشش رو کرد به گردن و سینه ی سفید لونا نگاه نکنه..
لونا:باشه..برو من میشینم...
شاید نشستن لازم نبود ولی لونا به شدت حس خطر میکرد و دلیل اینکه از خواب بیدار شده بود هم همین بود نه سروصدای جونگکوک...
جونگکوک به سمت چارچوب خروجیِ اتاق رفت..
تا بره آشپزخونه که با چیزی که دید خشکش زد...(اسلاید4)
لونا:چیشد؟
و بعد از جاش بلند شد..
تا ببینه چی جونگکوک رو سر جاش وایسونده...
(اینازطرفپدرشنیست..مال مسافرخونست)
لونا با دیدن اون مرد درست مثل جونگکوک سر جاش خشک شد...
به اون موجود زل زده بودن که اون یکی از دستاشو بالا اورد و با چاقوی توی دستش به سمت جونگکوک حمله ور شد...
لونا جیغ بلندی کشید و جلوی جونگکوک قرار گرفت دسته ی چاقو پشت سرش خورد و مرد ناپدید شد...
یونگی که با صدای لونا بیدار شده بود
سراسیمه وارد اتاق شد که با چیزی که دید خشکش زد..
خون دیگه از روی پیشونی لونا جاری شده بود
و لونا با دست زدن به خون روی زمین افتاد و بیهوش شد(اسلاید5)
جونگکوک:چی..چیکار...ک..کنم؟؟؟
یونگی:بزارش روی کولت و ببرش توی ونِ تون من هم میرم اون سه تای دیگه رو صدا میکنم و وسایلتون رو میارم..
باید از این مسافرخونه بیرون بریم...
جونگکوک:ب..باش
و بعد براید استایل لونا رو بغل کرد و از اتاق بیرون رفت...
کپی ممنوع
۵.۵k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.