فیک جونگ کوک پارت ۱۸ (معشوقه)
بعد درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم و گفتم ببخشید تهیونگ !بعد سریع دویدم رفتم داخل خونه و درو بستم نشستم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن که یهو صدای جیمین اومد که گفت:ا.ت تو خوبی لطفا گریه نکن تهیونگ منظوری نداشت فقط بيخودی نگران شده بود ا.ت ا.ت صدامو میشنوی لطفا گریه نکن!/اشکامو پاک کردم و بغضمو غورت دادم و درو باز کردم/ا.ت:من خوبم باور کن جیمین مشکلی نیست فقط لطفا به تهیونگ بگو که منو ببخشه/یهو جیمین منو آروم تو آغوشش کشید و محکم بغلم کرد و گفت:فعلا که همه سالمن هم تو هم جونگ کوک پس بیخودی ناراحت نباش بعد موهامو بوسید و آروم ازم جدا شد داشت میرفت که یهو بابام گفت:ا.ت اومدی!/ای وایییی بدبخت شدم حتما بابام منو اونجوری با جیمین دیدهههه /پدر:تو که گفتی با دوستتی ! دوستت اون پسرس؟/نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به جونگ کوک.چی مگه جیمین بیرون ماشین نبود پس چطور الان جیمین داخله و جونگ کوک بیرون؟!/ا.ت:اممم..چیزه بابا....خب راستش../پدر:بیخیال بیا بریم/چییی بیخیال!فکر کردم قراره کلی بازجوییم کنه!منم از خدا خواسته سریع رفتم داخل خواستم درو ببندم که دیدم جیمین از پشت شیشه ماشین بهم دست تکون داد منم بهش دست تکون دادم و خداحافظی کردم و درو بستم/رفتم طبقه بالا و لباسام رو عوض کردم یه تاب سفید با یه شلوارک مشکی پوشیدم و رفتم داخل آشپزخونه تا غذا درست کنم بعد از اینکه غذا رو گذاشتم بپزه تا کاملا آماده بشه بابام صدام کرد/ا.ت:چیزی شده بابا!/پدر:بیا اینجا کارت دارم/رفتم پیش بابام نشستم رو مبل/ا.ت:بله بابا چیزی شده؟/پدر:یادته درباره ی پسر عموت چی گفتم؟/ا.ت:پسر عموم...آها یادم اومدم خب چیزی شده؟/پدر:بهت که گفتم تو باید با اون ازدواج کنی من که بهت گفته بودم!عموت که خبر دار شد ما اومدیم اینجا گفت که تو و اون باید زودتر با هم ازدواج کنین/نمیدونم چرا ولی وقتی این حرفو گفت حس کردم قلبم چند تیکه شد چون من باید با کسی ازدواج میکردم که حتی یه بار هم ندیده بودمش! از طرفی یه حسی داشتم حس میکردم که قلبم مطعلق به یه آدم دیگست.../ا.ت:بابا عمو که تاحالا منو ندیده منم که تاحالا پسر عموم رو ندیدم پس چرا اون که بزرگترین مافیای کره اس میخواد با کسی که هیچوقت ندیده ازدواج کنه؟!/پدر:وقتی بچه بودی فکر کنم پنج سالت بود از همون بچگی خیلی مهربون و شیرین زبون بودی اونموقع اومده بودیم سئول پیش عموت اونموقع عموت تورو دید از همون وقتی که بچه بودی عموت میخواست که تو زن پسرش بشی البته پسر عموت هم با اینکه بچه بودین از همون اول معلوم بود که به تو علاقه داره من و عموت هم از همون موقع باهم قرار گذاشتیم که تو وقتی بزرگ شدی با پسر عموت ازدواج کنی/
۴.۴k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.