part ③ ꧁عشق ناشناس꧂
ات ویو
سوار ماشین شدیم جنی و لیسا صندلی های عقب نشسته بودند چون که صبح زود بیدار شدن خسته بودن و خوابیدن ولی من همچنان خوابم نمیومد حدود نیم ساعتی توی راه بودیم تا اینکه بالاخره رسیدیم به فرودگاه ساعت دقیقاً ۳ بود زمان زیادی نداشتیم پس من سریع از ماشین پیاده شدم رفتم یک چرخ برداشتم در صندوق عقب رو باز کردم و چمدون ها را در آوردم و روی چرخ گذاشتم در صندوق عقب رو بستم و به سمت در صندلی های عقب رفتم در را باز کردم جنی و لیسا خواب بودند بیدارشون کردم با کلافگی بیدار شدن همه پیاده شدیم و با خوشحالی و استرس به سمت در فرودگاه رفتیم یه نگاهی به ساعت انداختم واقعاً زمان زیادی نداشتیم رومو کردم و گفتم باید عجله کنیم پس همگی دویدیم پاسپورت هامون را دادیم چمدون ها را تحویل دادیم و با سرعت به طرف هواپیما رفتیم روی صندلی های وسط سه تایی کنار هم جای گرفته بودم من وسط نشستم و جنی و لیسا روی دوتا صندلی کنار ایم نشستن هواپیما داشت حرکت میکرد جنی و لیسا خیلی زود خوابشون برد من همون وسط بی صدا گریه میکردم نمیدونم این قطره های آبی که از چشمام پایین میامدن برای چه بودند برای اینکه خیلی خوشحالم که دارم از این درد بزرگ خلاص میشوم یا اینکه به خاطر گذشته تلخم بود نمیدونستم وقت اینجا رو ترک کنم باز هم مثل همون ات قدیم و ناراحت ادامه میدادم یایی ات ی جدید.........
سوار ماشین شدیم جنی و لیسا صندلی های عقب نشسته بودند چون که صبح زود بیدار شدن خسته بودن و خوابیدن ولی من همچنان خوابم نمیومد حدود نیم ساعتی توی راه بودیم تا اینکه بالاخره رسیدیم به فرودگاه ساعت دقیقاً ۳ بود زمان زیادی نداشتیم پس من سریع از ماشین پیاده شدم رفتم یک چرخ برداشتم در صندوق عقب رو باز کردم و چمدون ها را در آوردم و روی چرخ گذاشتم در صندوق عقب رو بستم و به سمت در صندلی های عقب رفتم در را باز کردم جنی و لیسا خواب بودند بیدارشون کردم با کلافگی بیدار شدن همه پیاده شدیم و با خوشحالی و استرس به سمت در فرودگاه رفتیم یه نگاهی به ساعت انداختم واقعاً زمان زیادی نداشتیم رومو کردم و گفتم باید عجله کنیم پس همگی دویدیم پاسپورت هامون را دادیم چمدون ها را تحویل دادیم و با سرعت به طرف هواپیما رفتیم روی صندلی های وسط سه تایی کنار هم جای گرفته بودم من وسط نشستم و جنی و لیسا روی دوتا صندلی کنار ایم نشستن هواپیما داشت حرکت میکرد جنی و لیسا خیلی زود خوابشون برد من همون وسط بی صدا گریه میکردم نمیدونم این قطره های آبی که از چشمام پایین میامدن برای چه بودند برای اینکه خیلی خوشحالم که دارم از این درد بزرگ خلاص میشوم یا اینکه به خاطر گذشته تلخم بود نمیدونستم وقت اینجا رو ترک کنم باز هم مثل همون ات قدیم و ناراحت ادامه میدادم یایی ات ی جدید.........
۴.۲k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.