پارت سه
+تو خفشو که هرچی می گم یه چیزی بارم می کنی بخدا می دونی به خداااااا می دونی داداشم یونگی بفهمه
پدرتو در میاره خیلی دروغگویی جعون خیلییییییییییی همین العان من می گم باید کات کنیممممم(داد)
یونهی:نمی دونستم داشتم چیکار می کردم ولی دیگه خب منم ادمم کاسه صبرم لب ریز شده بود برای همین سریع رفتم کیفمو و گوشیمو برداشتم و از اون جهنم رفتم بیرون
کوک ویو:چی...اون الان...گفت...کات کنیم؟؟...توی دو را هی مونده بودم نمی دونستم چیکار کنم؟؟برم دنبالش ....نرم چیکار کنم ....خدااااا
------------------------------------------------------------------------------
ادمین:یونهی رفت خونه یونگی که همه چیو بگه کوک هم از خدا بی خبر نشست تا یه خبری بشه
اخر سر هم کوک رفت بیرون تا توی هوای گریون سعول قدم بزنه هوا انگار حال هردو از کفترای عاشق
رو می دونست ب رای همین اونم گریه می کرد کوک اذاب وجدان گرفته بود هنوز یادش بود که چشکلی
به فرشته ی بی بالش خوبی می کرد و بعدش دمار از روزگارش در اورد
πππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππ
+سلام داداشی (بی حال)
$سلام به خاهر...یونهی چیشده؟؟؟بیا تو ببینم
(یونهی اومد تو و همچیو به شوگا گفت)
$اون...اون عوضی همچین غلطی کرده؟؟؟چطوررررر(بلند)
+یونگیا ....خستم ....خسته .....هقققق ...هققققق ...لطفا کاریش نداشته باش ....فقط می خوام یه ...
یه چند روزی رو اینجا بمونم ...هققق
$نه نمیشه نم تونم ببنیم خواهر گلم که اینطور عین دسته گل دادمش به اون ولی الان پژمردس
همینطوری بدون تفاوت باشم یونهی خاهش نکن
(یونگی رفت خونه ی کوک و وارد خونه شد)
$اهای عوضی کثافت خواهرمو عین دسته گل دادم بهت بعد اینکارو باهاش میکنی(داد)
£££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££
ادامه دارد...
پدرتو در میاره خیلی دروغگویی جعون خیلییییییییییی همین العان من می گم باید کات کنیممممم(داد)
یونهی:نمی دونستم داشتم چیکار می کردم ولی دیگه خب منم ادمم کاسه صبرم لب ریز شده بود برای همین سریع رفتم کیفمو و گوشیمو برداشتم و از اون جهنم رفتم بیرون
کوک ویو:چی...اون الان...گفت...کات کنیم؟؟...توی دو را هی مونده بودم نمی دونستم چیکار کنم؟؟برم دنبالش ....نرم چیکار کنم ....خدااااا
------------------------------------------------------------------------------
ادمین:یونهی رفت خونه یونگی که همه چیو بگه کوک هم از خدا بی خبر نشست تا یه خبری بشه
اخر سر هم کوک رفت بیرون تا توی هوای گریون سعول قدم بزنه هوا انگار حال هردو از کفترای عاشق
رو می دونست ب رای همین اونم گریه می کرد کوک اذاب وجدان گرفته بود هنوز یادش بود که چشکلی
به فرشته ی بی بالش خوبی می کرد و بعدش دمار از روزگارش در اورد
πππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππππ
+سلام داداشی (بی حال)
$سلام به خاهر...یونهی چیشده؟؟؟بیا تو ببینم
(یونهی اومد تو و همچیو به شوگا گفت)
$اون...اون عوضی همچین غلطی کرده؟؟؟چطوررررر(بلند)
+یونگیا ....خستم ....خسته .....هقققق ...هققققق ...لطفا کاریش نداشته باش ....فقط می خوام یه ...
یه چند روزی رو اینجا بمونم ...هققق
$نه نمیشه نم تونم ببنیم خواهر گلم که اینطور عین دسته گل دادمش به اون ولی الان پژمردس
همینطوری بدون تفاوت باشم یونهی خاهش نکن
(یونگی رفت خونه ی کوک و وارد خونه شد)
$اهای عوضی کثافت خواهرمو عین دسته گل دادم بهت بعد اینکارو باهاش میکنی(داد)
£££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££££
ادامه دارد...
۵.۸k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱