وقتی همسرش میمیره و از دختر کوچولوش متنفر میشه...
وقتی همسرش میمیره و از دختر کوچولوش متنفر میشه...
(به اعضا توهین نمیشه درخواستیه!)
#چان #استری_کیدز #درخواستی
ساکت و ارام سرش را بین دست های خونی اش گرفته بود...سکوت همه جای خانه را فرا گرفته بود،تنها چیزی که فقط بهش فکر میکرد.." همش تقصیر اونه!"(دخترش) پلک هایش را روی هم قرار داد و نفسش را بیرون فرستاد
هرچقدر که افکاراتش فکر میکرد بیشتر ازارش میداد،سرش را بالا اورد پلک هاش را از هم فاصله داد و به دخترک روبه روش که بخاطر کتک زدنای زیاد خسته شده بود..و به خواب رفته بود نگاه میکرد
صورتش را جمع کرد که چروکی روی بینی اش شکل گرفت،اروم زمزمه وار گفت: ..چرا وارد زندگیمون شدی؟!
"فلش بک،یک ماه قبل"
_من اب نبات میخوامممم
چان نگاهی به روبه رویش انداخت که پر از ماشین های پرسرعت بود بعد دوباره چشم هاش با به دختر کوچولوش دوخت
× عزیزم نمیتونم بخرمش ماشین های زیادی هس نمیتونیم رد بشیم
_ ولی من میخواممم
دخترک شروع به گریه کردن کرد
تو با دیدن وضع دخترت دلت براش سوخت،دستتو روی موهای زرد رنگش کشیدی و لبخندی زدی،نگاهت را دادی به چان
= عشقم من میرم بخرمش تو مواظبش باش
× ولی ا/ت..
=نگران نباش مواظب هستم
اجازه ای ندادی که حرفش را بزنه
از ان دو نفر فاصله گرفتی و روی کف خیابان قدم برداشتی با احتیاط داشتی میرفتی که ماشینی .. بهت زد...
بخاطر ضربه مغزی...به زندگیت پایان دادی!
چان با دیدن تو کاملا عقل از سرش پرید!
دیوانه وار به سمتت امد به دخترت و ماشین ها توجهی نکرد روی زانو هاش افتاد و تورا به بغلش گرفت درحالی که داشت اشک میریخت.. چند بار اسمت را فریاد زد..
×ا/ت..خواهش میکنم...خواهش میکنم چشم هات رو باز کن...ا/تتتت
ناچار به جمعیتی که با شوک و تعجب بهتون خیره شده بود نگاه کرد و دوباره فریاد زد
× به آمبولانس.. زنگ بزنید لعنتیاااااا
دخترت با چشمایِ ابی رنگش که بخاطرجمع شدن اشک میدرخشید..به صحنه روبه روش نگاه میکرد..
و .. یکی از تلخ ترین صحنه ها برای او و همسرت بود..
با گذشت زمان چان مقصر رو دخترش دونست..هروز هروقت ،به جون دخترش میافتاد و اون رو شکنجه میداد..
چان...بدجوری عاشقت بود هرلحظه فکرش درگیر تو بود..
اما هیچکس نمیدونست که ایا اون واقعا پدرِ دخترته یا .. یک ادمی که تظاهر میکنه پدرشه؟!
( لامصب بازوهاش منو سکته داد...😔💔
(به اعضا توهین نمیشه درخواستیه!)
#چان #استری_کیدز #درخواستی
ساکت و ارام سرش را بین دست های خونی اش گرفته بود...سکوت همه جای خانه را فرا گرفته بود،تنها چیزی که فقط بهش فکر میکرد.." همش تقصیر اونه!"(دخترش) پلک هایش را روی هم قرار داد و نفسش را بیرون فرستاد
هرچقدر که افکاراتش فکر میکرد بیشتر ازارش میداد،سرش را بالا اورد پلک هاش را از هم فاصله داد و به دخترک روبه روش که بخاطر کتک زدنای زیاد خسته شده بود..و به خواب رفته بود نگاه میکرد
صورتش را جمع کرد که چروکی روی بینی اش شکل گرفت،اروم زمزمه وار گفت: ..چرا وارد زندگیمون شدی؟!
"فلش بک،یک ماه قبل"
_من اب نبات میخوامممم
چان نگاهی به روبه رویش انداخت که پر از ماشین های پرسرعت بود بعد دوباره چشم هاش با به دختر کوچولوش دوخت
× عزیزم نمیتونم بخرمش ماشین های زیادی هس نمیتونیم رد بشیم
_ ولی من میخواممم
دخترک شروع به گریه کردن کرد
تو با دیدن وضع دخترت دلت براش سوخت،دستتو روی موهای زرد رنگش کشیدی و لبخندی زدی،نگاهت را دادی به چان
= عشقم من میرم بخرمش تو مواظبش باش
× ولی ا/ت..
=نگران نباش مواظب هستم
اجازه ای ندادی که حرفش را بزنه
از ان دو نفر فاصله گرفتی و روی کف خیابان قدم برداشتی با احتیاط داشتی میرفتی که ماشینی .. بهت زد...
بخاطر ضربه مغزی...به زندگیت پایان دادی!
چان با دیدن تو کاملا عقل از سرش پرید!
دیوانه وار به سمتت امد به دخترت و ماشین ها توجهی نکرد روی زانو هاش افتاد و تورا به بغلش گرفت درحالی که داشت اشک میریخت.. چند بار اسمت را فریاد زد..
×ا/ت..خواهش میکنم...خواهش میکنم چشم هات رو باز کن...ا/تتتت
ناچار به جمعیتی که با شوک و تعجب بهتون خیره شده بود نگاه کرد و دوباره فریاد زد
× به آمبولانس.. زنگ بزنید لعنتیاااااا
دخترت با چشمایِ ابی رنگش که بخاطرجمع شدن اشک میدرخشید..به صحنه روبه روش نگاه میکرد..
و .. یکی از تلخ ترین صحنه ها برای او و همسرت بود..
با گذشت زمان چان مقصر رو دخترش دونست..هروز هروقت ،به جون دخترش میافتاد و اون رو شکنجه میداد..
چان...بدجوری عاشقت بود هرلحظه فکرش درگیر تو بود..
اما هیچکس نمیدونست که ایا اون واقعا پدرِ دخترته یا .. یک ادمی که تظاهر میکنه پدرشه؟!
( لامصب بازوهاش منو سکته داد...😔💔
۱۹.۴k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.