×قسمت سه×پارت یک
×قسمت سه×پارت یک
سیاوش از جاش بلند شد و ظرف ترشیو داد بهم
درشو باز کردم و چندتا قاشق ازش ریختم توی ظرفی که با خودم از خونه اورده بودم
میخواسم یکم از ترشیاشو گلچین کنم ببرم تهران
وای خدا
اسم تهران میاد سرم گیج میره
فردا قراره بریم
سیاوش بهم خیره بود
برگشتم و با تعجب گفتم:چیه!؟نکنه دم دارم!؟
_نه
_پس انقد شبیه این ناتن درستا بهم خیره نشو
_باشه
ولی بازم داشت بهم نگاه میکرد
توی همین حین کیارش وارد اتاق شد
قلبم لرزید
از تنها بودن باهاش میترسیدم
حالا خوبه سیاوش بود
کیا با خنده ترسناکی گفت:خوب خلوت کردینا
زیر لب گفتم:بمیر بابا
سیا هم بهش چپ چپ نگاه کرد
از رو نرفت و گفت:دختر خاله دلمون واست تنگ شده بود...حالا اتفاقیم نیفتاده بود که به خاطرش این همه مدت بین خودم و خودت فاصله انداختی
بدنم به رعشه افتاده بود
چرا میخواد باز شروع کنه
سیاوش گفت:کیا میری بیرون یا ایدا بره!؟
_واسه چی بره!؟
سیا عصبی شد
اومد سمتم و مچمو گرفت و از اتاق کشید بیرون
فرشته نجاتمه به خدا
ظرف ترشیمو توی کیف مامان چپوندمو روی یکی از راحتی های خونه عزیز لم دادم
یاد اتفاق نحسی افتادم که باعث شده بود کیا به پست ترین نقطه قلبم تبعید بشه
کیا پسر بدی نبود
ولی خوبم نبود
اون شب حالش خوب نبود
دوست دخترش باهاش به هم زده بود
اونم مست اومده بود خونه ما
بابا و مامان واسه خرید رفته بودن
من تنها بودم
درست چهارماه پیش
کیا چشماش تب دار شده بود
حالش دست خودش نبود
بی اراده داد میزد،میخندید,ناله میکرد،فحش میداد
تا اینکه ازم خواست کنارش بشینم
بوی الکلشو میفهمیدم
ترسیده بودم
ولی دلمواسش سوخت
خواستم باهاش حرف بزنم
بهش دلداری بدم که شاید حالش بهتر شه
ولی نزدیک شدن من بهش اشتباه محض بود
من داشتم خیلی جدی واسه خودم حرفای فلسفی میزدم
حواسم به کیا نبود
نگاهم که بهش افتاد دیدم داره خیره خیره لبامو نگاه میکنه
خودشو بهم نزدیک کرد و خواست منو ببوسه
قدرتی در برابرش نداشتم
به گریهافتادم
نمیدونستم چیکار کنم
همه چی واسم تیره شده بود تا اینکه سیاوش یهو پیداش شد
با دیدن کیا که روی من افتاده بود خون جلوی چشماشو گرفت
سرعتشو زیاد کرد و اومد سمتمون
کیا اما بی توجه به اون دستش داشت میرفت سمت لباسام
کاملا مشخص بود فکر تجاوز تو سرشه
سیا،کیارشواز روی من بلند کرد و یه سیلی محکم خواند تو گوشش
بعدم پرتش کرد اون سمت
کیا انقدر ضعیف و شل شده بود که از هوش رفت
من هنوز داشتم اشک میریختم
از سیاوش خجالت میکشیدم
میخواستم از دیدش دور شم،مثلا برم توی اتاقم
ولی انقد که ترسیده بودم حتی قدرت حرکت نداشتم
سیا واسم اب نبات اورد
فشارم که رفت بالاحالمم بهتر شد
سیا خیلی شرمنده بود
اصلا از خجالت تو چشمام نگاه نمیکرد
فقط تونست بگه :ببخشید ایدا
بعدم کیارو انداخت روی دوششو از خونه زد بیرون
بعد اون اتفاق سیا نمیزاشت منو کیارش باهم دیداری داشته باشیم
اینجوری که من شنیدم اون شب مامان بابا به سیاوش گفته بودن بیاد پیشم تا تنها نباشم
بهش حتی کلیدم دادن که یه موقع خواب بودم پشت در نمونه
تازه سیاوش میگفت مستی کیا انقدری نبوده که بی اراده اینجور کارارو بکنه
سیا میگفت کلا کیارش فکر تجاوز به منو داشته
این موقعیت پیش اومده هم خیلی به دردش خورده
اون شب دیگه نهال نفرت من نسبت به کیارش تو دلم کاشته شد
حالم ازش بهم میخورد
گاهی که اتفاقی فقط چشمم بهش میخورد هم دیوونه میشدم
از فکر و خیال اومدم بیرون
چشمم به کیا که روبروم نشسته بود افتاد
بازم بدنم به لرزه افتاد
سیاوش روی راحتی کناری من نشسته بود
اون شب هم گذشت
در کل من با خانواده بابا خیلی بیشتر از خانواده مامان خوش میگذروندم
وقتی اومدیم خونه،سرمو که روی بالشت گذاشتم انگار خستگیم پر کشید و رفت
چندساعتی بیدار بودم و به فردا صبح فکر میکردم
که قرار بود از اینجا تا خوده تهران برونیم
این خیلی ترسناک بود
دلم واسه خیلیا تنگ میشه
واسه مامانی،عزیز،میلاد،محمد،سیاوش،خاله،هردوتا عموها،فاطی،مبین،سحر،ارزو،اله،سپیده و حتی خیلیای دیگه
کاش میشد هیچوقت فردا نشه
................
_ایدا مامان..بلند شو دیگه..دیر شد عزیزم
چشمامو مالوندم و یکم فکر کردم
وااااای تهران
از جا پریدم
حالت گریه به خودم گرفتم
من نمیخوام برم بابا
به زور مامان بلند شدم و بعد شستن دست و صورتو مسواک زدن وپوشیدن لباسام مشغول چیدن وسایل توی صندوق عقب ماشین شدم
بابا هم دست وسیله بزرگارو تو ماشین باربری که کرایه کرده بود جا میداد
تا میدیدم یکم جا زیاد اومده توی ماشینا،میپریدم وسایلی رو که ازشون دل کنده بودم میاوردم
بعدم با یه لبخند مظلوم بابا رو راضی میکردم که اجازه بده بیارمشون
وسایل که جمع شدن ماشین بار بر راه افتاد
بابا بهش ادرس داده بود
نیازی نبود که ما زودتر بریم و اون دنبالمون بیاد
نگهبان اپارتمان پشت سر ماشینمون اب ریخت
سیاوش از جاش بلند شد و ظرف ترشیو داد بهم
درشو باز کردم و چندتا قاشق ازش ریختم توی ظرفی که با خودم از خونه اورده بودم
میخواسم یکم از ترشیاشو گلچین کنم ببرم تهران
وای خدا
اسم تهران میاد سرم گیج میره
فردا قراره بریم
سیاوش بهم خیره بود
برگشتم و با تعجب گفتم:چیه!؟نکنه دم دارم!؟
_نه
_پس انقد شبیه این ناتن درستا بهم خیره نشو
_باشه
ولی بازم داشت بهم نگاه میکرد
توی همین حین کیارش وارد اتاق شد
قلبم لرزید
از تنها بودن باهاش میترسیدم
حالا خوبه سیاوش بود
کیا با خنده ترسناکی گفت:خوب خلوت کردینا
زیر لب گفتم:بمیر بابا
سیا هم بهش چپ چپ نگاه کرد
از رو نرفت و گفت:دختر خاله دلمون واست تنگ شده بود...حالا اتفاقیم نیفتاده بود که به خاطرش این همه مدت بین خودم و خودت فاصله انداختی
بدنم به رعشه افتاده بود
چرا میخواد باز شروع کنه
سیاوش گفت:کیا میری بیرون یا ایدا بره!؟
_واسه چی بره!؟
سیا عصبی شد
اومد سمتم و مچمو گرفت و از اتاق کشید بیرون
فرشته نجاتمه به خدا
ظرف ترشیمو توی کیف مامان چپوندمو روی یکی از راحتی های خونه عزیز لم دادم
یاد اتفاق نحسی افتادم که باعث شده بود کیا به پست ترین نقطه قلبم تبعید بشه
کیا پسر بدی نبود
ولی خوبم نبود
اون شب حالش خوب نبود
دوست دخترش باهاش به هم زده بود
اونم مست اومده بود خونه ما
بابا و مامان واسه خرید رفته بودن
من تنها بودم
درست چهارماه پیش
کیا چشماش تب دار شده بود
حالش دست خودش نبود
بی اراده داد میزد،میخندید,ناله میکرد،فحش میداد
تا اینکه ازم خواست کنارش بشینم
بوی الکلشو میفهمیدم
ترسیده بودم
ولی دلمواسش سوخت
خواستم باهاش حرف بزنم
بهش دلداری بدم که شاید حالش بهتر شه
ولی نزدیک شدن من بهش اشتباه محض بود
من داشتم خیلی جدی واسه خودم حرفای فلسفی میزدم
حواسم به کیا نبود
نگاهم که بهش افتاد دیدم داره خیره خیره لبامو نگاه میکنه
خودشو بهم نزدیک کرد و خواست منو ببوسه
قدرتی در برابرش نداشتم
به گریهافتادم
نمیدونستم چیکار کنم
همه چی واسم تیره شده بود تا اینکه سیاوش یهو پیداش شد
با دیدن کیا که روی من افتاده بود خون جلوی چشماشو گرفت
سرعتشو زیاد کرد و اومد سمتمون
کیا اما بی توجه به اون دستش داشت میرفت سمت لباسام
کاملا مشخص بود فکر تجاوز تو سرشه
سیا،کیارشواز روی من بلند کرد و یه سیلی محکم خواند تو گوشش
بعدم پرتش کرد اون سمت
کیا انقدر ضعیف و شل شده بود که از هوش رفت
من هنوز داشتم اشک میریختم
از سیاوش خجالت میکشیدم
میخواستم از دیدش دور شم،مثلا برم توی اتاقم
ولی انقد که ترسیده بودم حتی قدرت حرکت نداشتم
سیا واسم اب نبات اورد
فشارم که رفت بالاحالمم بهتر شد
سیا خیلی شرمنده بود
اصلا از خجالت تو چشمام نگاه نمیکرد
فقط تونست بگه :ببخشید ایدا
بعدم کیارو انداخت روی دوششو از خونه زد بیرون
بعد اون اتفاق سیا نمیزاشت منو کیارش باهم دیداری داشته باشیم
اینجوری که من شنیدم اون شب مامان بابا به سیاوش گفته بودن بیاد پیشم تا تنها نباشم
بهش حتی کلیدم دادن که یه موقع خواب بودم پشت در نمونه
تازه سیاوش میگفت مستی کیا انقدری نبوده که بی اراده اینجور کارارو بکنه
سیا میگفت کلا کیارش فکر تجاوز به منو داشته
این موقعیت پیش اومده هم خیلی به دردش خورده
اون شب دیگه نهال نفرت من نسبت به کیارش تو دلم کاشته شد
حالم ازش بهم میخورد
گاهی که اتفاقی فقط چشمم بهش میخورد هم دیوونه میشدم
از فکر و خیال اومدم بیرون
چشمم به کیا که روبروم نشسته بود افتاد
بازم بدنم به لرزه افتاد
سیاوش روی راحتی کناری من نشسته بود
اون شب هم گذشت
در کل من با خانواده بابا خیلی بیشتر از خانواده مامان خوش میگذروندم
وقتی اومدیم خونه،سرمو که روی بالشت گذاشتم انگار خستگیم پر کشید و رفت
چندساعتی بیدار بودم و به فردا صبح فکر میکردم
که قرار بود از اینجا تا خوده تهران برونیم
این خیلی ترسناک بود
دلم واسه خیلیا تنگ میشه
واسه مامانی،عزیز،میلاد،محمد،سیاوش،خاله،هردوتا عموها،فاطی،مبین،سحر،ارزو،اله،سپیده و حتی خیلیای دیگه
کاش میشد هیچوقت فردا نشه
................
_ایدا مامان..بلند شو دیگه..دیر شد عزیزم
چشمامو مالوندم و یکم فکر کردم
وااااای تهران
از جا پریدم
حالت گریه به خودم گرفتم
من نمیخوام برم بابا
به زور مامان بلند شدم و بعد شستن دست و صورتو مسواک زدن وپوشیدن لباسام مشغول چیدن وسایل توی صندوق عقب ماشین شدم
بابا هم دست وسیله بزرگارو تو ماشین باربری که کرایه کرده بود جا میداد
تا میدیدم یکم جا زیاد اومده توی ماشینا،میپریدم وسایلی رو که ازشون دل کنده بودم میاوردم
بعدم با یه لبخند مظلوم بابا رو راضی میکردم که اجازه بده بیارمشون
وسایل که جمع شدن ماشین بار بر راه افتاد
بابا بهش ادرس داده بود
نیازی نبود که ما زودتر بریم و اون دنبالمون بیاد
نگهبان اپارتمان پشت سر ماشینمون اب ریخت
۹.۷k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.